سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

بارها با خودم میگویم قبلا هم دنیا انقدر تاریک بود یا هر چه عمرش بیشتر میشود انقدر سیاهی را با خود میکشد و بر حجم تلخی اش می افزاید.  بزرگ شدن شوخی قشنگی نبود.

به لطف شبکه های اجتماعی خبری پنهان نمی ماند، احتمالا خوب است که مردم آگاه شوند از آنچه دوروبرشان میگذرد و شاید به صلاح نیست از آن قسمت که چشم و‌گوش مردم باز میشود.

دختربچه ای گم شده بود به اندازه ی پدر و مادرش نه اماگریستم، خیلی، سونامی فیلم و عکس و اطلاعات ریز و درشتی بود که سرازیر شد.

اما از خودم بدم آمد، فیلم هایش را دیدم اما... بارها ته دلم چیزی قلقلکم داد. صدایی در پس زمینه که میگفت کاش پیدایش نشود. تلخ تر از آن است که در مزاج تجربیات من بگنجد و سوزانده تر از هر آتشی که سینه ی من بتواند تحمل کند و هر پدر و مادر داغ فرزند دیده میتوانند خرده بگیرند اما من خاستم که برنگردد.

دختری را میشناختم و میشناسم، کمی آنورتر، چند خانه، کوچه، خیابان، فاصله اش مهم نیست، اینکه میبینمش هر از گاهی. بیست نوزده سال پیش بود، دوروبر یازده سالگی یک هفته گم شد و پیدا شد. برای مادرش خوشحال شدم ولی پس زمینه آرشه ی آهنگی دیگر نواخت، پچ پچ ملایم همسایه هایمان را با همان کودکی درک کردم، آه مادرم را هر بار که  سر راهمان سلام‌میداد،...نفهمیدم چرا مادرش  آب شد و تمام شد،اما بزرگتر که شدم...اوضاع فرق کرد بخصوص زمانی که تا شعاع ده متری  خانه شان دختر مجردی نماند و وقتی خودم شنیدم که خاستگار آمده را همسایه ها با توضیحات دال بر معلول علت دار بیست سال پیش از مقصد بازگردانده اند . دخترک زنده است البته الان دیگر میتوان کاف صغیر را از انتهای کلمه ی دختر بودنش برداشت، حالا او یک دختر بزرگ است با  پشت بندی از نگاه های پر از حقارت، دلسوزی، لب گزیدن، آرزوی مردن بر پشتش و من هر بار میگویم کاش آن بیست سال پیش برنمیگشت شاید سنگ قبری  بود عزیزتر  و نگاه ها پر از دلسوزی بود برای مادرش...

نمیدانم ، شاید فردا این سطرها را خط بزنم و بر یاوه گویی ام مهر بزنم اما کاش برنمیگشت. یکبار مردن می ارزد به هزار بار در یک نفس آرزوی مردن کردن. باید قبل  خاستن برای برگشتنش به رفتار خودمان در آیینه ی فردا نگاه خیره ای میکردیم، دیر شد. دختر با کاف صغارت چند خیابان، کوچه، خانه آنطرفتر بیست سال پیش با آرزوی شما برگشت، همان لحظه مرد و دختر بدون کاف صغارتی متولد شد که زندگانی را زنده مانی کند.


نوشته شده در شنبه 96/9/25ساعت 11:40 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak