تو مثل هميشه خوب مي نويسي و لزومي نداره که از حالت بد درش بياري. اما در مورد داستان فقط چند خط اولش رو خوندم بقيه ش رو تو خونه با خيال راحت ميخونم و نظر مي ذارم
اما در مورد چند خط اول... : آري هميشه زن باورش مي شود که دارد از دست مي رود انگار دلش براي خودش هم نمي سوزد چون خود خود ساخته يذهن خودش نيست خود را حاصل تعامل اعضاي خانواده اش مي داند خود را محصور شده يه کساني مي داند که از او مي خواهند همه از او مي خواهند زن نيز باورش مي شود که هم نقطه ي عطف است و هم عاطفه دارد عطف به انهايي که به او ترحم مي کنند چون هميشه آني نبوده که خود ميخواهد.