اين متن رو تو وبلاگ قبليم نوشته بودم نمي دونم ديده بوديش يا نه يه جورايي حس و حال سيب و سقوط و هبوط و حوا رو داشتم
-چشمانت را که مي بندي انگار
گم مي شوي در هجوم تکرار تباهي ها و زمين زير پاي تو دهان باز مي کند. سقوطي بي
فرجام، معلق در فضا، هر چه سرعت مي گيري انتهايي تصور نيست و عروج مي کني به اعماق
زمين .
-چشم
از دنيا مي بندي اما دنيا از تو چشم نمي بندد، کافيست يک لحظه تغافل، تا تاراج شوي
به هرزگي هر آنچه که نيستي و نمي تواني باشي اما به پايت مي نويسند و باز خواست مي
شوي .
حضوري بسان
حاضر غايب در نمايي از کارزار آفرينش در وادي سقوط که سيب سرخ نداشته اش بايد تو
را وسوسه بدارد و حواهايش مردگان و زندگاني شبيه همند و براي وصال با تو مثل
معشوقه ها رخ مي آرايند، تو ميان باور و ترديد تبي گنگ سراغت مي آيد.
آخر
به کدام گناه!
-دردت
مي گيرد اما هيچ کجاي بدنت زخم بر نداشته، پيکرت را فرسوده و تار و مار مي خواهند.
خوره اي به درونت رخنه کرده و مي خواهد که از درون متلاشي ات کند.
عجيب است
هيچ حسرت و آرزوئي نداري ! ولي مبهوت هبوطي که شايد فرا رسد اما دريغ ! ، همچنان
معلقي.
-لحظه
اي ول مي شوم از هر چه هست، همه را هيچ مي انگارم ، به فاصله همان چشم بستن رها مي
شوم در جريان بودنم و جاري مي شوم در ذهنم .
آه ، چه
لذتي ! من آزاد آزادم، اينک اندک زماني تا تکرار تولدم باقيست.
چشم
مي گشايم، من هستم.