سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است


استادم یکبارنوشته بود: "میگردم ومیگردم وپیدا میکنم وبعد فکرمیکنم که دیگرنمیخاهمش."

چندروز است ذهنم پراست ازاین جمله ,شایداصلا هیچ ربطی به ذهنم ندارد ,به آشفتگی الانم.کافه چی خسته است.نمیخواهد بذر غم برقالی های کافه ببارد که باهیچ جارویی تکانده نمیشود.پس غم نیست یک بحث دوستانه است.بقول بعضی ها مشاوره بادوستان که اگر پیش روانشناسش برود این کافه چی باید ته جیبش رابتکاند....کافه چی کمی از دست خدایش  وخودش دلخوراست.یکم.نه اینکه دنبال کسی گشته باشد وگشته باشد ویافته باشد وبعدفکرکرده باشد نمیخاهدش.نه!!!!!!!این کافه چی تابحال طوری از کنارزندگی گذشته است که حتی دل یک کلاغ بی جفت هم نلرزیده است.امادارد خسته میشود ازنگشتن ونگشتن ونگشتن.....خسته است.نه!!!خسته نیست,منتظراست نه منتظرگشته شدن وپیداشدن ونه منتظرگشتن وپیداکردن...کافه چی منتظر تلاقی است.تلاقی نگاه ها...چیزی بین یافتن ویافته شدن.درلحظه بودن یک اتفاق.صیدوصیاد یکی باشد.مانندیک لحظه قبل از هبوط.هیچ کدام هم رانیافته بودیم.هیچ کدام دام پهن نکرده بودیم.هیچ کدام احساس نمیکردیم منت دیگری راکشیده ایم ویاخودمان رابرای دیگری خراب کرده ایم.بودیم برای هم.معلوم نبود من برای اویم یااوبرای من.بودیم اولی معلوم نبود اوبود یامن.بودیم برای هم.

یک ,دو,سه,حرکت...درحال سقوطیم.مادرمان سیب گاززده است...تو واو چشم در چشمان هم دارید,دست دردست هم.عشق چه حس شیرینی است.عین دوبرگ چسبیده بهم آرام آرم میچرخید وپایین می آیید.میچرخید ومیچرخید .دستانتان از هم میخاهند جداشوند.ابروهایتان درهم گره میخورد.نگرانی درچشمانتان بال بال میزند.قطره اشکی...واکنون فقط تنها نوک انگشتانتان همدیگر راگرفته اند.چیزی در گوشتان میگوید..به زمین که رسیدید.دنبال همدیگربگردید.بازبه هم خواهیدرسید.انگشتانتان از آغوش هم رهاشده اند.چشمانتان هنوز در آغوش همدیگرند.درچشمان هم میخانید.

به زمین که رسیدم .ازهمان لحظه دنبالت میآیم.فردا که صبح شود بازباهمیم.

من راکه ازیاد نمیبری؟

مگرمیشود؟

خوب نگاهم کن؟

نگاه کردن نمیخاهد.

میمانم.

بودی وهستی ومیمانی.فرداصبح!!!!

محومیشویدازهم.میچرخید ومیچرخید.برگ که به زمین میرسد تنهاست.زمین که پاهایت رالمس میکند.آشفته ای.سردرگم...گریه ی اولت را میکنی.آغوشی در آغوش میفشاردت.مهربان است.بزرگترکه میشوی میشود مادر.ازهمه مهربانتراست ومهرش بی دلیل وبی دریغ...بزرگترکه میشوی چیزی ته دلت تورابدنبال یکی میگرداند.باید بگردی...امانمیدانی چه کسی؟کیست این که تورا آشفته کرده است؟یادت نمی آید.قولی ,تعهدی.یادت نمی آید؟این چیست درذهنت ,آشفنگی.یادت نمی آید!!!

شاید سیب ها هیچ وقت خوشمزه نبودند.شاید مزه سیب ارزش گاز زدن نداشت.آیاهبوط؟سیب؟برگی که تنهاشد و....یادم نمی آورمت.



نوشته شده در یکشنبه 89/12/15ساعت 6:21 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak