سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

بارها با خودم میگویم قبلا هم دنیا انقدر تاریک بود یا هر چه عمرش بیشتر میشود انقدر سیاهی را با خود میکشد و بر حجم تلخی اش می افزاید.  بزرگ شدن شوخی قشنگی نبود.

به لطف شبکه های اجتماعی خبری پنهان نمی ماند، احتمالا خوب است که مردم آگاه شوند از آنچه دوروبرشان میگذرد و شاید به صلاح نیست از آن قسمت که چشم و‌گوش مردم باز میشود.

دختربچه ای گم شده بود به اندازه ی پدر و مادرش نه اماگریستم، خیلی، سونامی فیلم و عکس و اطلاعات ریز و درشتی بود که سرازیر شد.

اما از خودم بدم آمد، فیلم هایش را دیدم اما... بارها ته دلم چیزی قلقلکم داد. صدایی در پس زمینه که میگفت کاش پیدایش نشود. تلخ تر از آن است که در مزاج تجربیات من بگنجد و سوزانده تر از هر آتشی که سینه ی من بتواند تحمل کند و هر پدر و مادر داغ فرزند دیده میتوانند خرده بگیرند اما من خاستم که برنگردد.

دختری را میشناختم و میشناسم، کمی آنورتر، چند خانه، کوچه، خیابان، فاصله اش مهم نیست، اینکه میبینمش هر از گاهی. بیست نوزده سال پیش بود، دوروبر یازده سالگی یک هفته گم شد و پیدا شد. برای مادرش خوشحال شدم ولی پس زمینه آرشه ی آهنگی دیگر نواخت، پچ پچ ملایم همسایه هایمان را با همان کودکی درک کردم، آه مادرم را هر بار که  سر راهمان سلام‌میداد،...نفهمیدم چرا مادرش  آب شد و تمام شد،اما بزرگتر که شدم...اوضاع فرق کرد بخصوص زمانی که تا شعاع ده متری  خانه شان دختر مجردی نماند و وقتی خودم شنیدم که خاستگار آمده را همسایه ها با توضیحات دال بر معلول علت دار بیست سال پیش از مقصد بازگردانده اند . دخترک زنده است البته الان دیگر میتوان کاف صغیر را از انتهای کلمه ی دختر بودنش برداشت، حالا او یک دختر بزرگ است با  پشت بندی از نگاه های پر از حقارت، دلسوزی، لب گزیدن، آرزوی مردن بر پشتش و من هر بار میگویم کاش آن بیست سال پیش برنمیگشت شاید سنگ قبری  بود عزیزتر  و نگاه ها پر از دلسوزی بود برای مادرش...

نمیدانم ، شاید فردا این سطرها را خط بزنم و بر یاوه گویی ام مهر بزنم اما کاش برنمیگشت. یکبار مردن می ارزد به هزار بار در یک نفس آرزوی مردن کردن. باید قبل  خاستن برای برگشتنش به رفتار خودمان در آیینه ی فردا نگاه خیره ای میکردیم، دیر شد. دختر با کاف صغارت چند خیابان، کوچه، خانه آنطرفتر بیست سال پیش با آرزوی شما برگشت، همان لحظه مرد و دختر بدون کاف صغارتی متولد شد که زندگانی را زنده مانی کند.


نوشته شده در شنبه 96/9/25ساعت 11:40 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

یکی بود، اون زمانی که بود خیلی حرفای قشنگی میزد، از اون حرفا که موقع شنیدنشون با خودت میگی عجب حرفی!اما نمیتونی براشون مثالی پیدا کنی پس بخودت میگی بیشتر بازی با کلماته و گوینده فردی کمالات دار! گفتم چه جوری هاست که شما در مقابل غم و غصه و مرگ آدم ها این همه صبر داری؟ گفت سنت که بالاتر بره، وقتی هر روز بری مراسم ختم یه جوون شاخ و شمشاد، وقتی نزدیکترین کسات بمیرن و براشون گریه کنی و مجبور بشی برا تشکر از لطف هم دردی کنندگان گریه اتو قطع کنی و براشون پاشی میفهمی دنیا ارزش هیچی رو نداره! میفهمی خودت هستی و خودت که باید قضاوت کنی رفتارتو، باید قبل اینکه از خودت مطمعن نشدی تو زندگی این و اون دنبال دلیل رفتارشون نگردی!باید تحمل کنی، جیگرتو بذاری زیر دندونای آسیابت و مزه ی خون دماغتو پرکنه و صدات در نیاد.

یکی نبود! حالا دیگه نیست، دیروز فهمیدم این تیکه از حرفایی که فکر میکردم شعاره، واقعا نیست، شعار بوودنش رو میگم. گاهی به کاری مجبور میشی که حتی تصورش برا خودتم سخته. کارتو میکنی، سرتو گرم میکنی، به روی خودت نمیاری اما یه لحظه که مجال فکر کردن میرسه با خودت میگی دارم چکار میکنم؟ نفس عملت نمیدونی درسته یا غلط؟ با دلایل میشه توجیهش کرد و در کل هیچ ایرادی نداره اما بطن عملت رو چکار کنی؟در حالت عادی هیچ انسان عاقلی حتی فکر کردن به این موضوع رو تو مخیله اش نمیگنجاند چه برسد به انجامش! اما بزرگ که میشوی خیلی کارها انجام میدهی که خودت نمیفهمیشان. فهمت اندازه ی بچگی میشود اما جرات پیدا کرده ای، شاید هم تکرار مکررات اطرافت عادتت داده با کلمات قلمبه خودت را قانع کنی و کودک درونت به رویت نیاورد که داری چه میبافی؟توجیییییه! اما بوی خون که خفه ات کند قی میکنی تمام نجواهای ذهن کودکت را و مجال تفکر را از خودت میگیری و همان کار را انجام میدهی. کاری نه درست در حالت عادی و نه غلط در حالت غیر عادی. اما پر از زخم دندان بر روی جگر و چه سخت است در این مواقع همان انسان عادی باشی تا دیگران نفهمند چه میگذرد برتو. تمامش کن و به روی خودت نیاور. وه که مزه ی خون تمامی ندارد.


نوشته شده در یکشنبه 95/12/15ساعت 9:47 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

فقط9سال دارد. یعنی با دو دست میتواند بگوید چند سالش است. نشانم میدهندش. با اشاره ی ابرو. خودش نفهمد. کاش اجازه داشت خودش بفهمد و من میتوانستم بغلش کنم و بگویم بغض فرو خورده اش را بیرون بریزد. نکند همکلاسیهایش بفهمند نگاهش میکنم. خیرگی چشمانم را میدزدم. راه میافتم و آشفتگی دخترکی 9ساله را در همه جا بذر میپاشم تا بروید و درخت شود و همه ببینند چه کودکانی که "تو" نمیشنوند که اگر بشنوند باید ساعات متمادی جلساتی را مهمان روانشناسی شود که از ذهنشان پاک کند "تویی" را که سهوا به جای "شما" از دهان کارگر خانه در رفته است و در مقابل چه کودکانی که...

صورتی نگران، جثه ای نحیف اما کشیده، چشمانی درشت که از لاغری صورت استفاده کرده و نصف صورت را پوشانده و به طرز عجیبی هم دو دو میزند، هم پلک و خودش که هر لحظه حتی با افتادن کاغذ روی میز برمیگردد و من میتوانم صورت رنگ پریده و ناامید او را در آنروزی که نتوانست توصیه ی مادرش را انجام دهد تصور کنم.

پرده ی اول: مردی لاغر اما کشیده کنار راهرو ایستاده گاهی به ته راهرو خیره میشود، چند قدمی خیز برمیدارد و و روی نوک پا بلند میشود و گردنش را دراز میکند تا پایین راهرو را ببیند و دوباره برمیگردد به همان حالت ایستاده و در فواصل تکرار این کار گاهی هم به سمت اتاق ناظم میرود و میپرسد کی برمیگردند؟ ناظم میگوید عرض کردم هر وقت برنامه تمام شود. مرد برمیگردد سرجایش و زیر لب میگوید باید قبل رفتن ببینمش، چند روزی نیستم و ناظم نگاه پُر محبتش را روی پدر دلسوزی میریزد که میگوید برای کار عازم سفراست، آمده تا قبل رفتن دخترش را ببیند و برود اما از اتفاق کلاس دخترش رفته اند جنگ شادی.

پرده ی دوم: دخترکی 9ساله پدر را که میبیند چشمانش دو دو میزند. نگران دورو برش را نگاه میکند. ناظم میگوید پدرت خیلی وقت است منتظر مانده میخاهد برود سفر، آمده ببیندت. پدر دخترش را بغل میکند و میکشد گوشه ی راهرو مینشیند روی زمین. صورتش را میبوسد. دختر سرش را به نشانه ی نه تکان میدهد. پدر دست میبرد سمت کیفش، دختر کیف را بخود میچسباند و پدر دختر و کیف را باهم به سمت خود میکشد و میچسباند به خودش. دختر گریه اش بلندتر میشود پدر بغلش میکند، با کیف!! و میزند زیر گریه. پدر گریه می کند و دختر هق هق و ناظم!!!از کنارشان رد میشود و میگوید انشالله به سلامتی برمیگردد پدرت، زودِ زود. دیرتان نشود آقا. نگاه پر محبتش را روی پدر ودختری میریزد که همچون دو درخت به خواب رفته ی زمستانی شاخه هایشان در هم فرو رفته است.

پرده ی سوم:دخترکی تنها کنار راهرو روی زمین نشسته است و کیفش را چون عروسکی در بغلش چنگ زده و خیره به پله ها مانده. انگار دنبال قدم های پدرش را گرفته. ناظم که میبند به سمتش میدود. چرا نرفتی سر کلاست؟ خوبی؟پدرت زود برمیگردد. چشمانی که دودو میزنند و کودکی که مچاله میشود و میگوید پنجاه هزارتومان مادرم.

دختر بلند شو چه پنجاه هزارتومانی! چشمانی نگران که پر میشوند و شیشه ی اشکی که میشکند. بابام معتاده مامانم پنجاه هزارتومان ازش قایم کرده بود، تو کیف من، امروز اونقدر زدتش که جاشو گفته، بابام اومده بود اون پولو بگیره، مامانم حالش خوبه؟ 

پرده ی چهارم: آزاد

 


نوشته شده در یکشنبه 95/12/15ساعت 8:52 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

آرایشگاه را دوست دارم، جزوِ حجم انبوه مکان های زنانه ای است که خروارها اطلاعات اعم از هر نوعی در آن رد و بدل میشود و میتواند برای فضولی های من جایی چرب و چیلی باشد. امروز اما.... وارد که شدم نوبتش بود. برای هاشور ابرو آمده بود و در تشریح این فن باید گفت روشی است که برای پررنگ کردن و در برخی موارد برای از نو کشیدن ابرو استفاده میشود، چگونگی اش را باید از اهل فن پرسید و احکام دیگرش را از اهل شرع،  من و امثال بنده ی بانو فقط حرفش را شنیده ایم و احیانا گاهی حین اجرا عملیاتش را دیده ایم و در نهایت نتایجش را به وفور در دور و برمان مشاهده نموده ایم...  کجا بودم؟؟؟آهان وارد که شدم روی صندلی مخصوص بود و باعث شد به خودم بگویم،از لحظات انتظار لذت ببر... اینکه میگویم لذت ببر دلیل دارد، واقعا گاهی لازم است عجله نداشته باشید و از لحظه لحظه ی نشستن هاتان لذت ببرید. با مردم معاشرت کنید و بگویید پیش آمده و چاره ای نیست حداقل تلاش نکن و بنشین و لذت ببر... چه اعصابتان خورد شود چه خوش بگذرد، زمان نه کوتاه میشود و نه کش می آید..... کجا بودم؟؟؟آهان!  روی صندلی مخصوص بود. نشستم و طبق معمول بحثی بود که الان یادم نیست سیاسی بود یا اجتماعی یا.... ریز ریز صدای گریه اش می آمد و بانوی مشاطه با دستمالی چشمان اورا پاک میکرد... کمی که گذشت دختر جوان که کنارم نشسته بود سرش را آورد نزدیک گوشم و گفت:خواهرم است، امروز آمده که مرحله ی دوم هاشور را انجام دهد، پنج روز پیش آمده بود، معمولا فاصله ی بین مرحله ی اول و دوم باید ده روز باشد اما این زودتر آمده، یکم درد دارد.گفتم معلوم است درد دارد، خب چرا صبر نکرد. دوباره سرش را نزدیک تر آورد و گفت برای درد گریه نمیکند، چند روز دیگر میرود برای شیمی درمانی، سرطان سینه دارد، جراحی شده، اگر شیمی درمانی شود نمیتواند بیاید... بقیه اش را نشنیدم. حالا قضیه خیلی فرق کرد. در مقابل من زنی روی صندلی دراز کشیده بود که بخشی از ظاهر زنانه اش را بیماری از او گرفته بود و برای حفظ بقیه داشت پیشگیری میکرد... زنی که نشسته بود و به این رسیده بود که از چند هفته بعد همه چیز کم رنگ خواهد شد و آمده بود، قبل از آن اتفاق!!!! خودش برای خودش نقشی میکشید.... صورت های همه ی منتظران را از نظر گذراندم و بی هیچ مفهومی از فمنیست بازی مرور کردم دنیا عجیب زنانه را که باید باشی تا بفهمی چه خبر است که اگر نباشی.... یک آن به خود بالیدم که چه خوب شد میتوانم این حس را خودم لمس کنم....  قصد جداسازی جنسیتی را ندارم که مسلما دنیا ی مردانه هم پیچیدگی هایی دارد که حتی اگر من به قلم بنویسم میفهممش یا زبان به درکش باز کنم،  ادعایی دروغ است... اما در مورد دنیا عجیبی که امروز در آن مکان بارها سیرو سلوکش کردم میتوانم مدعی باشم... زن که باشی میفهمی چگونه غصه ها را به رنگ لاک کنی... غم ها را سرخاب بمالی و ترس ها را سفیدآب و بعد جلوی آینه بایستی و موج موهایت را به حرکت درآوری تا همچون رشته ی باریکی تا ذهنت بروند و برگردند و با تعداد طول موج های کوتاه و بلندشان بر زمانی که بر تو میگذرد تقسیم شوند و خالی شوی از تمام بسامدها پوچ زمان و برگردی به حال و چشمک بزنی به تصویری در آینه و بگویی زیبا شدی و تصویر خوشحال شود... هوای دلت را بیرون دهی و بگویی خوبم...... نوبت شماست!!!! روی صندلی که مینشینم برای حساب کردن می آید از پشت آینه نگاه میکنم، با چشمان سرخی که دیگر گریه نمیکند عجیب زیبا شده، چشم در چشم که میشویم می‌گوید بهم می آید، زیبا شدم. میگویم مبارکتان باشد و لبخند میزنم.


نوشته شده در یکشنبه 95/12/15ساعت 8:22 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

چند هفته پیش دو قطار بهم برخورد کردند.... آمار کشته ها خیلی بالا بود.... مکان اتفاق خیلی دورتر از خانه ی ما بود نمیشد لمسش کرد اما..... درد و رنج بازماندگان همین نزدیکی ها بود...چند خیابان و جاده آنورتر...شیون ها را حتی نمیتوان تصور کرد و مادرهایی که دیگر هیچ وقت به زندگی عادی باز نخواهند گشت و.... پدرهایی که دیگر هیچ وقت بلند نخواهند خندید.... برادرهایی که دیگر دست در گردن کسی نخواهند انداخت و خاهرهایی که نباید در کنارشان نام برادر آورد..... از همسران و فرزندان و غصه هایشان میگذرم که پر واضح است چه خواهد گذشت.....میرسم به عشاق، به معشوقه های مخفی که مانده اند پشت خطی که هی میگوید مشترک مورد نظر در دسترس نیست.... مانده اند سر کوچه ای که بنرهای سیاه رنگش باد را به سکوت وا داشته، مانده اند خیره به عکس اعلامیه ای کنار خانه ای که قرار بود عروسش شوند یا دامادش و اکنون...  در برویشان بسته است، همچون بغض فرو خورده ای که نمیتواند همه جا بشکند...... شده اند دور نگر مجلس ختمی روی سنگ قبری که برای فاتحه خواندن و شکستن بغض سکوتشان باید ساعت ها منتظر شوند تا آشنایان رسمی بروند و این آشنای آشناتر بتواند جلو برود...چه رسم عجیبی است دنیای عشاق....

دیروز در همین جاده ی کناری خانواده ای تصادف کردند.... داخل رودخانه افتادند و کودکی گم شد و امروز پیدا شد.....جسدش را میگویم..حرفش پیچیده است در شهر ما....مثل قطار در رسانه های داخلی نگفتند اما رسانه های محلی بارها گفتند و بر حسب اتفاق میگویند نام کودک سارا بود. مادر بزرگم همیشه قصه ی سارایی را میگفت که عاشق پسرعمویش بود اما خانی ظالم میخاست بزور عشقش شود و او پریده بود داخل رودخانه. هوا که سرد میشد، مادربزرگم زیر لب میگفت آب رودخانه الان امان میبرد و بعد زمزمه میکرد،آپاردی سللر سارانی (سیل ها سارا را بردند). امروز بر حسب اتفاق دوم من مسافر همین جاده ی کناری بودم، آب رودخانه امان میبرد. یک لحظه کودکی یخ زده را تصور کردم که یک شب در آب برنده خوابیده بود.... چه حالی شوند خانواده اش وقتی پتو بدور خود میپیچند....

 

این دو داستان هبچ ربطی بهم نداشت،  کاملا بی ربط خاستم اجتماعی بنویسم، عاشقانه شد، کافه است دیگر، از هر دری سخنی...اجتماعی نوشتنم از اینجا شروع شد....اتفاقات که افتاد همه افتاده اند به دنبال مقصر... تیترها مینویسند.... بدون تیتر هم میتوان مقصر رایافت اگر خواسته شود که یافته شود....کسی به بازماندگان بیاندیشد.


نوشته شده در چهارشنبه 95/10/8ساعت 9:29 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

ا این که من از گوشی موبایلم دارم وبلاگم را بروز میکنم یعنی اینترنت آنقدرها هم بد نیستند اما.....  اینکه یکی مجرم است یا نیست را دهان به دهان و کانال به کانال میچرخانیم، کمی مرا به اینترنت و این دنیای مجازی که راه انداخته ایم بدبین میکنم. این تنها یک مثال است که زدم...شایعه... شایعه ریشه ی انسانیت را میزند و حتی اگر شایعه به واقعیت تبدیل شود باز هم نمیدانم اینکه کسی مجرم باشد درد چه کسی را درمان میکند نمیفهمم.  

گیرم که فلانی به هر انگیزه ای فلان کسی را کشته باشد،  گیرم که فلانی به هر انگیزه ای با فلانی بهم زده باشد، گیرم که فلان کس به هر انگیزه ای لباس قهوه ای را با جوراب صورتی و کفش سبز فسفری ست کرده باشد.... هر وقت به این پاسخ رسیدیم که فایده اش چیست که بدانم یا ندادنم میتوان گفت کاری که فلانی کرده یا نکرده ارزش پخش کردن را دارد.

پ.ن.  به اندازه ی عصر تکنولوژیمان،انسانیتهامان پیشرفت کند.

پ.ن. اگر مسافری از زمان بربریت بیاید، بنظرتان بخاطر تکنولوژیمان ماندگار میشود؟ اگر مهمان من شود نظرش را در مورد انسانیتهامان خواهم پرسید.

پ.ن. به شمام میگم


نوشته شده در دوشنبه 95/8/10ساعت 9:22 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

میدانم دیشب پدر منتظر زنگ تلفن بود... تلفنی که میدانست دیگر برای بردنش به بیمارستان زنگ نخواهد خورد.
امروز صبح زنگ هشدار دختر عمه زنگ خورد.... نوشته بود...پلاکت... اما دیگر کسی خونش پلاکت کم نداشت.
امروز بعداز ظهر عمه ی کوچکتر چشمهای خیسش دیگر از پشت شیشه با حرکت ضعیف قفسه ی سینه ی خواهرش بالا و پایین نمیرود.
امروز عصر دختر عمه دیگر پولی جیب دربان بیمارستان نمیگذارد... دیگر برای پنج دقیقه دیدن مادرش داخل آی سی یو به هزاران آشنا رو نمی اندازد...
فردا دیگر کسی از زنگ تلفن دلش آشوب نمیشود...اما گاهی در دل ها آشوب انداختن بهتر از نبودن است... بودنت حتی اندازه ی یک نفس آرزوی همه مان است...کاش امروز ساعت3.5 تخت پشت شیشه ی آی سی یو انتظارمان را میکشید اما.... تو بودی.


نوشته شده در یکشنبه 94/11/18ساعت 5:55 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

من و فرودگاه: کودکی که واکس میزند، کودکی که سر ترس از هواپیما و سوار نشدن قول یک پلی استیشن میگیرد.

من و ترمینال: کودکی که چسب می فروشد، مردی که رو صندلی سنگی آزادی همانند آن نه ماه, پاهایش را داخل شکمش جمع کرده وخوابیده است، یکی میپرد وسط خانم دربست...

من و مترو: دختر بچه ی آدامس فروش, به سه پسر میانه سال می رسد، متلکی می اندازند، صدای خنده شان صدا را از چرخ های واگن گرفته اند، دخترک از پای یکی آویزان می شود یه دونه بخر... دوستانش تنور را داغ می کنند و او حس می کند دارد نان را می چسباند... پول را می دهد آدامس را پرت می کند سمت دختر بچه، می گوید گدا نیستم ... آدامس پرت می شود، پول، آدامس، پرتاب، خنده و تق تق واگن، آدامس پرت می شود، پول.... شاید دختر بچه حس بازی کودکی اش گل کرده اما مردان بزرگ میانه سال را نمیفهمم.. سرم را بر میدانم اما امان از این شیشه های تاریک و ایستگاهی که نمیرسی، آدامس پرت می شود، پول...

من و اتوبوس خط واحد: همیشه این بلوار را دوست دارم... میچسبم به شیشه و صندلی پارک داخل بلوار را مثل تکه های پازل به هم میدوزم، پیرزنی با بافتنی... دختر و پسری کنار هم خندان ، از صدای خنده ای که نمی‌شنوم میخندم ... زن و مردی، سر زن روی شانه ی راست مرد است، کودکی جلویشان ماشینش را روی زمین می کشد... صندلی بعدی چند دختر نوجوان، هر کدام خوراکی در دست دارند، شیطنت های معنی دارشان را می فهمم.... پیرمردی جلوی چند پرنده خم شده و از داخل پاکت چیزی روی زمین میریزد... دختر و پسری دیگر، اما نمی میخندند، لب هایم را جمع می کنم... چند پسر نوجوان از دسته های صندلی بالارفته اند.......

من و فضولی و خلوتی که مینویسم


نوشته شده در جمعه 94/5/30ساعت 4:0 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

دنیای تعلق و تعهد جای عجیبی است،  اما دنیا کلا پر از عجایب است اما شاید جزو عجیب ترین هایش باید حس دختری را قرار داد که تا ساعتی پیش دختر یک پدر بود و دختر یک مادر... عجیبی بودن باور پسری که تا لحظاتی پیش پسر یک خانواده بود و برادر ...اکنون آنی دیگر میشوند هنوز دختر و پسر خانواده هایشان هستند، هنوز خواهر و برادر اما همسر هم هستند، عروس هستند و داماد، زن برادر و شوهر خواهر، زن دایی و احتمالا زن عمو و شوهر عمه و شوهر خاله...هزاران عناوین دیگر هم جدید می شوند اما عنوان به چه کار آید وقتی مسئولیت ها سنگین تر از عناویند...مسئولیت هایی با حس قشنگی از بزرگ شدن....یکی می شوند... خودشان را جای همان یکی دیگرشان می گذارند...حس ها مشابهند...جای دیگری می نشینند...حس می کنند...لمس می کنند و گریه می کنند، لبخندمیزنند و می خندند و قهقهه....زندگی می کنند. ساده ترین قسمتش پر شدن برگ دوم شناسنامه است.. گویی همین برگ همان چیزی است که هر انسانی نیاز دارد...حس لمس فیزیکی اتفاقی به این بزرگی.


نوشته شده در دوشنبه 94/4/1ساعت 8:0 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

این یک متن خیلی قدیمی برای یک نفر است، در آن برههی زمانی که برایش نوشتم خود خویشتن را فراموش کرده بود و ایستاده بود، نا امید بود از خودش، خودی که آینده می شد.... 

مجددا این یک متن قدیمی است و من یک کافه چی تنبل در تایپ کردن، باز خدا پدر موبایل ساز وتبلت ساز و... را بیامرزد که ما را از خانواده جدا کرد و در دامن دهکده ی جهانی انداخت.خودش هم گرفتار نفرین اطرافیان ما گردید، چه ربطی دارد؟یک ربط بی ربط که در آن نوشتن راحت تر است، فرقش را نمیدانم؟؟ 

و اما اصل مطلب....

همان متن قدیمی برای....

وقتی زمان می ایستد اگر با باد همراه شوی زمان همراهت می شود.دست زمان را در دست بگیر و بر پاهایت بدو... (کافه چی)

پ.ن. نشان به آن نشان که این متن ا اول کتاب آخر شاهنامه برایش نوشته شد.


نوشته شده در پنج شنبه 94/2/3ساعت 1:0 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak