سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

 

سال ها پیش آموختم که عشق به پدرومادرتنهاعشقی است که میتوان به نهایتش اندیشید واینکه با وجودنهایت نداشتنش همیشه برایت ماندنی است وامروز درآستانه ی 24 سالگی برایم درحال مسجل شدن است.

برای تومی نویسم....

میدانم خواهی خواند ومیدانم میدانی که چقدربرایم مهم هستی ومیدانم این را هم میدانی که نوشتن وبیان حرفهایم باکلمات ساده ترین راهی است که همیشه داشته ام...بقول یکی که گفت...قولش رایادم نیست ولی منظورش این بود که حاضرجواب نیستم امابعدازمدتی فکرکردن وشاید اوردن روی کاغذ میتوانم جواب دندان شکن بدهم.

برای تومینوسم ! اینک که درآستانه ی 24 سالگی من وتوست . عشق کم کم داشت برایم شکل عقل ومنطق می یافت که...میدانم حرفهایم زخم دلت راتسکین نمیدهد چون هنوز مثل موقع هایی که برایت میگویم خودم صدای خودم رامیشنوم باورکن اکنون هم صدایم رامیشنوم وباورنمیکنم که این اتفاق برای توافتاد.اتفاقی که لایقش نبودی...امابایدخاک کرد.درجامعه ی خاک گرفته ی ما سهم هردختری از عشق سکوت است که اگر فریادبزند رسوا میشود ومردان ما ، پسران ما که روزی سبیل هایشان هزارتاراسته ی بازار راگروبودوکلاهشان رادودستی میچسبیدند که باد نبرد به نام مدرنیته سبیل هایشان را خاک کرده اند  ، یک نقطه ی پایین لب ، خط نازکی بالای لب ، خط کلفتی کنار گونه هاوچه وچه و چه...این ها را نمینویسم که بگویم فمنیست هستم که بارها نوشته ام چه احساسی نسبت به این جریان دارم.اینکه از حق زنان دفاع کنند ونکنند، آن هم زنانی که خود نمیدانند ضعیفه های جامعه اند...مگر دخترانی مثل من وتو ، زنانی مثل مادرهایمان که مثلا میدانیم درجامعه چه خبراست کاری جز سکوت داریم ،برای اینکه انگ بی حیایی نخوریم فقط ناظریم.

اینها رابرای تومینویسم که میدانم میدانی چقدربرایم مهم هستی...اینکه امروز وروزهای پیش اشک هایت وصدای هق هق شان دلم راسوزاند م....

می دانی از عشق زمینی گریزانم ،دلم میخاهد داشته باشم اماهمیشه ازپایانش ترسیده ام...میدانی همراه باهم همیشه درسکوی تماشاگران بودیم وگودبازی را می نگریستیم اما نمیدانم چطورشد که این بارتوهم به تیم ملی عشق دعوت شدی..شایدباز تقصیرمن بود که درلحظاتی که او واسطه شد تابه تیم دعوت شوی من درکنارت نبودم امااین خواست دورگردن است ما دل هایمان برای هم میلرزد اما این چیزی از انچه قرار است اتفاق بیافتد نمی کاهد.ماهمیشه  نگران همیم اما بصرف جسم دنیویمان وتلاشمان برای دنیایی که در پیش داریم جسم هایمان راازهم دورمی شوند واین زمانی بود که تورابه تیم فرخواندند.دعوت شدی ومن ناخواسته چون جوانه های عشق را ،برق شادی دوست داشتن را درچشمانت دیدم باتمام وجود برایت هورا زدم ،تشویقت کردم وبرای همه  اهمیتی که برایم داشتی وداری برایت فریادسردادم.صدایم راشنیدی وهمین مرا متهم میکند متهم به اینکه تورا به آنچه اکنون برایت پیش آمده سوق دادم ...من گناهکارم وگناهم این است که تورابه گودی که همیشه از آن گریزان بودیم سوق داده ام...اماباورکن شوق دوست داشتن درچشمانت زیبابود ومن بعدازسال ها دیدم ،دیدم که یک عشق بادختری که همه ی ذرات وجودیش را میشناختم چکارمیکند.میخواهم بگویم درتمام این مدت شاید خواستم که من هم جای توباشم.شایدگاهی بسرم زد که من هم وارد گودشوم اما هنوز میترسیدم ،شاید نیرویی که توداشتی رادروجود خودم نمیدیدم وشایدهم فرصتش پیش نیامد .اهمیتی ندارد چون من هنوز تماشاگربودم اما بازی برایم مهم بود چون بازیکنی داخل گود بود که برایم اهمیت داشت ، آنقدرکه زمین خوردنش ،آسیبش تنم رابه لرزه می انداخت وچون فریاد زدم برای جلو رفتنت پس مقصرم...نمیدانم چرا آخربازی آنطورشد، شریک بازیت هم آدم بدی نبود حداقل ازخیلی جنس های برتری که تا 24 سالگی بازیشان رادیده بودیم بهتر بود ،بدی وخوبیش راخدا میداند اما آنقدربود که تواورا لایق دلت بدانی...نمیدانم چرا...چون تمام لحظاتت باتوبودم درتمام لحظات عاشقیت ،گناهکارم ! برق نگاهت مرا فریفت ومن درتمام آن لحظه ها پایان بازی رافقط خوشبختیت دیدم...

گفتم برایت که شریک بازیت آدم بدی نبود...شاید یک عدد جنس  برتر کمی شبیه تر به خودمان اماخودت که میدانی همیشه گفته ام مردها همیشه مردند ، سروتهشان را که بزنی نمیشود ازکارهایشان سردر آورد...روزی که گفتی همه ی بازی تمام شدسنگینی گفته ات تمام وجودم را پرکرد..درخیالت تصورکن بازی ده به هیچ برده را یکدفعه ببازی و....هنوز هم باور نکرده ام تمام شک هایم را امااشک هایت کم کم باورم دادند که یکی ازآن هایی که تمام عمربرایم اهمیت داشت زمین خورده است...به اینکه دستم را دراز میکنم تا آخردنیابرای بلندشدنت شک نکن تا آن زمان که بلندشوی وخنده هایمان دوباره بگوش برسد ،خنده های...وامروز باتمام وجود میدانم که گودجای آرزو کردن نیست که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها.شکست آنها که دیدیم تجربه بود اماشکستن توبریام سخت گران بود مخصوصا که گناهم رابجرم تشویق کردنت پذیرفته ام.

میدانم میدانی که چقدربرایم مهم هستی ومیخاهم بخواهم که بخشیده شوم از طرف تو...مادوباره روی سکوها مینشینیم روزی که توبلند شوی...نمیدانم کی این جملات را خواهی خواند ..شاید امشب وشاید فردا...نمیدانم برایم نظرخواهی نوشت یا گوشی رابرخواهی داشت وبرایم پیامی خواهی فرستاد ونمیدانم شاید هم ازدستم عصبانی شوی ، ازهمه ی این کارم ، اما میخاهم بدانی هیچ کدام ازاینها برای جلب توجه نیست ، نه برای عکس العملی ازجانب تو،نه برای مطرح شدن ،نه برای خوانده شدن...فقط خواستم درمحلی که میدانی چقدربرایم مهم است و مقدس برایت احساسم رابنویسم برای تمام اتفاقاتی که افتاده است...بنویسم تا بدانی دیگرمهم نیست ، مهم نیست که چه شد ،مهم نیست که دلت تاب برداشت‌، میشود بندش زد. میدانم دل بند خورده به هیچ دردی شاید نخورداما بدرد زیستن وادامه دادن وشاید دوباره عاشق شدن خواهد خورد...خاکش کن وازذهنت پاکش کن فقط میگویم تولایق بهترازاو هستی ،شاید بگویی همان برایم بس بود اماتوکه نمی دانی خدا چقدر دوستت دارد وتو نمیدانی بخاطر این دوست داشتنش همیشه میخواهد بهترین راداشته باشی....خانمی خودم منتظربهترین خداوند باش ! درراه است . بقول  دیگری که گفت آخرهمه ی چیزهای خدا خوب میشود اگر خوب برایت اتفاق نمی افتد بدان هنوز آخرش نرسیده است...نمیگویم شریکت خوب نبود شاید هم عالی بود آن جنس برتر وشاید بقول خودت بهترین برای تو اماهنوز میگویم لایق  آن همه عشقت نبود.کسی که زبان عشق نداند باید به عشق درمراتب پایینترش وشاید همان دخترهمسایه قانع شود...میدانم شایدازاین حرفهایم رنجورشوی وبگویی گناه دارد وهنوز زیر آنهمه خاک درته دلت برایت مهم است...او...میدانی که اگرنفرین کنم؟؟؟.بخاطرتوست که برایش آرزوی شادی میکنم وموفقیت ودرکنارش ازخدا میخاهم توهم هرچه زودتر همان خانمی خودم شوی بافراموش کردنش.شایدبگویی چه ساده است حرف زدن یااین کلمات اماباورکن میدان عمل ساده نیست امابرای پایان دادن به رنجت جمله ای نمی یابم چون هنوز خودم درنیمه راه باورم اما میخاهم ازهمین نصفه های راه تلاشم رابری دوباره لبخند زدنت آغازکنم ،خداباماست وبهترین ها رابرایمان رقم خواهد زد وبهترین تواین نبود...گرچه دلایل رفتنش قانعت  نکرده است اماباورکن اوهم انسان است مثل همه ی ما وشاید ازجنسی شبیه تر بما .اگر دلایلش قانعمان نمیکند حتمادلیل بزرگتری داردکه نمیتواند برایت بگوید. ما به حرمت انسان بودنش برای سکوت بزرگش باید قانع شویم .مادلمان بزرگ است وسکوتمان بزرگتر.سکوتی که هیچ جنس به اصطلاح برتر نمیفهمدش وباهمین عنوان خدامارااز آنان سواکرد...صبری که بلندی تمام عمرمان داریم...به قول استادم این متن یک متن تکراری است که هنوز بوی متن های مردانه را می دهد .تعریف های رسمی برای زن تا اورا سیلی خور تمام تاریخ کند . القابی تعریف شده ،صبور ، مهربان ، نیرومند و... ودرپس همه ی اینها مرد اورابه استثمار کشانده اما این جملات رافقط برای خودمان مینویسم نه به صرف عناوین پذیرفته شده درطول تاریخ متن های مردانه ، باتمام درکی که به عنوان یک دختر دردلم بااحساس زنانه ام داشته ام . باجملات متن های مردانه میگویم مازنیم ، دختریم ،ماازهیچ کس انتظار کمک نداشته ایم وکسی تلخی نگاهمان را از صورت های سرخمان نخواهد خواند...وصبرمیکنیم تانهایتی که خدابخواهد خوبی اش رانشانمان دهد.


نوشته شده در دوشنبه 89/8/3ساعت 12:34 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak