سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

اندازه ی تمام عمرم ترسیده ام..... تجربه ی هرچیزی را فکر میکردم داشته باشم جزاین....وحشتناک بود....مردم، زیاد هم خدا را فراموش نکرده اند...هنوز میان ادمها می شود محبت را یافت....

اینها واژه هایی بود که شنیدم ولمس کردم.....

صفحاتی دربالا می بینید ، برای دوران خیلی پیش است...نوجوانی، قصه ای و کتابی که چاپ شد و تا مدتها باعث شور16 سالگی اش بود....دربخشی از قصه از مردمی می گوید که وحشت و تلخی زمین لرزه را دیده اندواما خودش،همه ی آن متن را فقط از روی تجربه ی خواندن نوشته بود .... تاحس نکنی،تا مزه اش نرود در جانت ،تلخی اش را نمیفهمی...جلوی لپ تاب نشسته ام،حتی یادم نمی آید به چه فکر میکردم.،زمین می لرزد،زمان می لرزد...کتابها..اول باورم نمیشود...بعدکه تازه از شوکش در می آیم،می دوم،پله ها،نرده ها، طبقه ی پایین،مادرم ،برادرم،خواهرم ..............زمین می ایستداما زمان نه........اکنون پدرم!!!!کجاست؟؟؟؟این تکنولوژی لعنتی در بدترین زمان پاسخ نمی دهد، در وقتی که......... پدر می رسد،نگران ماست ،خیالش که راحت ی شود،پس لرزه، داد می زند نترسید...........پس لرزه ها .....چند شب است بیرونیم .....شایعات،واقعیت هایی که شایعه می شوند،شایعاتی که شاید واقعیتند...شاید اگردوباره آن متن بالا رابنویسم خیلی فرق کند، من آن بخش اتفاق را دیده ام که به خیر گذشته اماروی دیگر سکه اش چندان به خیر نیست..... ماشین هایی که از روستاها خبر می آورند،ناله ای دیگر می سرایند....مردان چمباتمه زده پشت وانت هایی که پراست از تل آدمها،حکایتی دیگر دارند...اینجا خانه ها کمی لرزیده اند و دل ها خیلی اماآنجا...کمی دورتر از شهر من...درروستایی همه مرده اند و فقط چهارنفر زنده اند،عجب صبری دارد نسل آ دمی....نمیدانم چرا دستی که آجرهای شهرمان راچیده ،کمی آنطرفتر نرفته است....می گویند مادری با بچه ی داخل شکمش را بعد یک روز از زیرآوار درآورده اند،امروز هردوسالمند،پس خدا هنوز ازانسان نا امید نشده است.... دیروز جلوی هلال احمر مردی می گفت پایش شکسته و می خواست جناب معاون وزیرراببیند، باخودم گفتم حتما کارش ازآن مردی که سرش را پایین انداخت ورفت وخانه اش زیرآوار مانده بود وچادر میخواست واجب تر است،پسرکش گفت:چادر نمی دهند ومرد دستش را کشید و گفت نوبت بما نمی رسد، یه کاریش می کنیم ، هواگرم است،جانتان سلامت... دیروز سرشام یکی داد زد سد شکسته است ، سیل دارد می رسد به شهر،آشوبی شد و خوابید و من بنظرم آمد نباید چوپان دروغ گو را در کتاب دوم میگذاشتند وپطرس را درکتاب چهارم،شاید یکی فقط تا کلاس سوم خوانده باشد و به درس پطرس نرسیده باشد.....امروز توانستم داخل خانه مان بروم، قد روز اول دیگر از دیوارهایش نمیترسم،میدانم فراموشم می شود و دوباره به اتاقم برمیگردم، مردان پشت وانت دوباره پدر می شوند، آن مرد برای پسرکش دوباره خانه می سازد،.........زندگی ادامه دارد اما چشم خویشتنی که با آن دیدم که جانم میرود، برایم تجربه ی بزرگی می شود.

 


نوشته شده در شنبه 91/5/28ساعت 12:47 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak