سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

من و فرودگاه: کودکی که واکس میزند، کودکی که سر ترس از هواپیما و سوار نشدن قول یک پلی استیشن میگیرد.

من و ترمینال: کودکی که چسب می فروشد، مردی که رو صندلی سنگی آزادی همانند آن نه ماه, پاهایش را داخل شکمش جمع کرده وخوابیده است، یکی میپرد وسط خانم دربست...

من و مترو: دختر بچه ی آدامس فروش, به سه پسر میانه سال می رسد، متلکی می اندازند، صدای خنده شان صدا را از چرخ های واگن گرفته اند، دخترک از پای یکی آویزان می شود یه دونه بخر... دوستانش تنور را داغ می کنند و او حس می کند دارد نان را می چسباند... پول را می دهد آدامس را پرت می کند سمت دختر بچه، می گوید گدا نیستم ... آدامس پرت می شود، پول، آدامس، پرتاب، خنده و تق تق واگن، آدامس پرت می شود، پول.... شاید دختر بچه حس بازی کودکی اش گل کرده اما مردان بزرگ میانه سال را نمیفهمم.. سرم را بر میدانم اما امان از این شیشه های تاریک و ایستگاهی که نمیرسی، آدامس پرت می شود، پول...

من و اتوبوس خط واحد: همیشه این بلوار را دوست دارم... میچسبم به شیشه و صندلی پارک داخل بلوار را مثل تکه های پازل به هم میدوزم، پیرزنی با بافتنی... دختر و پسری کنار هم خندان ، از صدای خنده ای که نمی‌شنوم میخندم ... زن و مردی، سر زن روی شانه ی راست مرد است، کودکی جلویشان ماشینش را روی زمین می کشد... صندلی بعدی چند دختر نوجوان، هر کدام خوراکی در دست دارند، شیطنت های معنی دارشان را می فهمم.... پیرمردی جلوی چند پرنده خم شده و از داخل پاکت چیزی روی زمین میریزد... دختر و پسری دیگر، اما نمی میخندند، لب هایم را جمع می کنم... چند پسر نوجوان از دسته های صندلی بالارفته اند.......

من و فضولی و خلوتی که مینویسم


نوشته شده در جمعه 94/5/30ساعت 4:0 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak