کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است
میدانم دیشب پدر منتظر زنگ تلفن بود... تلفنی که میدانست دیگر برای بردنش به بیمارستان زنگ نخواهد خورد.
امروز صبح زنگ هشدار دختر عمه زنگ خورد.... نوشته بود...پلاکت... اما دیگر کسی خونش پلاکت کم نداشت.
امروز بعداز ظهر عمه ی کوچکتر چشمهای خیسش دیگر از پشت شیشه با حرکت ضعیف قفسه ی سینه ی خواهرش بالا و پایین نمیرود.
امروز عصر دختر عمه دیگر پولی جیب دربان بیمارستان نمیگذارد... دیگر برای پنج دقیقه دیدن مادرش داخل آی سی یو به هزاران آشنا رو نمی اندازد...
فردا دیگر کسی از زنگ تلفن دلش آشوب نمیشود...اما گاهی در دل ها آشوب انداختن بهتر از نبودن است... بودنت حتی اندازه ی یک نفس آرزوی همه مان است...کاش امروز ساعت3.5 تخت پشت شیشه ی آی سی یو انتظارمان را میکشید اما.... تو بودی.
Design By : Pichak |