سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

فقط9سال دارد. یعنی با دو دست میتواند بگوید چند سالش است. نشانم میدهندش. با اشاره ی ابرو. خودش نفهمد. کاش اجازه داشت خودش بفهمد و من میتوانستم بغلش کنم و بگویم بغض فرو خورده اش را بیرون بریزد. نکند همکلاسیهایش بفهمند نگاهش میکنم. خیرگی چشمانم را میدزدم. راه میافتم و آشفتگی دخترکی 9ساله را در همه جا بذر میپاشم تا بروید و درخت شود و همه ببینند چه کودکانی که "تو" نمیشنوند که اگر بشنوند باید ساعات متمادی جلساتی را مهمان روانشناسی شود که از ذهنشان پاک کند "تویی" را که سهوا به جای "شما" از دهان کارگر خانه در رفته است و در مقابل چه کودکانی که...

صورتی نگران، جثه ای نحیف اما کشیده، چشمانی درشت که از لاغری صورت استفاده کرده و نصف صورت را پوشانده و به طرز عجیبی هم دو دو میزند، هم پلک و خودش که هر لحظه حتی با افتادن کاغذ روی میز برمیگردد و من میتوانم صورت رنگ پریده و ناامید او را در آنروزی که نتوانست توصیه ی مادرش را انجام دهد تصور کنم.

پرده ی اول: مردی لاغر اما کشیده کنار راهرو ایستاده گاهی به ته راهرو خیره میشود، چند قدمی خیز برمیدارد و و روی نوک پا بلند میشود و گردنش را دراز میکند تا پایین راهرو را ببیند و دوباره برمیگردد به همان حالت ایستاده و در فواصل تکرار این کار گاهی هم به سمت اتاق ناظم میرود و میپرسد کی برمیگردند؟ ناظم میگوید عرض کردم هر وقت برنامه تمام شود. مرد برمیگردد سرجایش و زیر لب میگوید باید قبل رفتن ببینمش، چند روزی نیستم و ناظم نگاه پُر محبتش را روی پدر دلسوزی میریزد که میگوید برای کار عازم سفراست، آمده تا قبل رفتن دخترش را ببیند و برود اما از اتفاق کلاس دخترش رفته اند جنگ شادی.

پرده ی دوم: دخترکی 9ساله پدر را که میبیند چشمانش دو دو میزند. نگران دورو برش را نگاه میکند. ناظم میگوید پدرت خیلی وقت است منتظر مانده میخاهد برود سفر، آمده ببیندت. پدر دخترش را بغل میکند و میکشد گوشه ی راهرو مینشیند روی زمین. صورتش را میبوسد. دختر سرش را به نشانه ی نه تکان میدهد. پدر دست میبرد سمت کیفش، دختر کیف را بخود میچسباند و پدر دختر و کیف را باهم به سمت خود میکشد و میچسباند به خودش. دختر گریه اش بلندتر میشود پدر بغلش میکند، با کیف!! و میزند زیر گریه. پدر گریه می کند و دختر هق هق و ناظم!!!از کنارشان رد میشود و میگوید انشالله به سلامتی برمیگردد پدرت، زودِ زود. دیرتان نشود آقا. نگاه پر محبتش را روی پدر ودختری میریزد که همچون دو درخت به خواب رفته ی زمستانی شاخه هایشان در هم فرو رفته است.

پرده ی سوم:دخترکی تنها کنار راهرو روی زمین نشسته است و کیفش را چون عروسکی در بغلش چنگ زده و خیره به پله ها مانده. انگار دنبال قدم های پدرش را گرفته. ناظم که میبند به سمتش میدود. چرا نرفتی سر کلاست؟ خوبی؟پدرت زود برمیگردد. چشمانی که دودو میزنند و کودکی که مچاله میشود و میگوید پنجاه هزارتومان مادرم.

دختر بلند شو چه پنجاه هزارتومانی! چشمانی نگران که پر میشوند و شیشه ی اشکی که میشکند. بابام معتاده مامانم پنجاه هزارتومان ازش قایم کرده بود، تو کیف من، امروز اونقدر زدتش که جاشو گفته، بابام اومده بود اون پولو بگیره، مامانم حالش خوبه؟ 

پرده ی چهارم: آزاد

 


نوشته شده در یکشنبه 95/12/15ساعت 8:52 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak