سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

یه توضیح کوچولوقبل ازخواندن این مطلب:من نوشتنوباداستان نویسی شروع کردم اما خب نقادیم دوست دارم (نقدجامعه،بایدها ونبایدها)اما داستان نویسی یه چیزدیگه است،چیزی روازذهن خودت شرح بدی وتوذهن خودت عین یه فیلم دنبالش کنی،اینم یکی ازهمون داستان هاست که چندماه پیش نوشتم امابدلیل تنبلی تایپش نکرده بودم،ازاین به بعدم بازم ازاین داستانا میذارم وبالاشون مینویسم داستان،اگه میشه نظربدین چون واقعا به داستان نویسیم حساسم ودلم میخاد ازبدی درش بیارم وخوبش کنم،مرسی

کی بمن فکرمیکنند؟!

مادرم گریه میکند .بقول پدرم کارزن هاست! تامی خواهنددلت برایشان بسوزد میزنندزیرگریه یاتاخرخره غمگین میشوند وچشمانشان پرازآب میشود وصدایشان میلرزد وبغض میکنند،توچیزی ته دلت ضعف میرود ونازشان رامیخری،بقول آن یک نفر که گفت میدانی خرمیشوی واوهم میداند خرت میکند اماخوشت می آید.ببخشید اصلا بچه را چه به این حرفها،دهانم کثیف شدحرف بدزدم،کجابودم؟آهان! مادرم داشت گریه میکرد،آن هم چه گریه ای، کارش از غمگین شدن وبغض کردن واصلا شرمنده ی همتان از خرکردن گذشته بود.هیکلش کوچکترشده بود ،چادرش راروی سرش کشیده بود ودردلش فحش میداد،نفرین میکرد،آن هم من را،به من چه ربطی داشت؟ بچه ها وقتی پدرها دعوایشان میکنند میروند وپشت مادرشان پناه میگیرند،خودم دیده ام امااگرمادرشان نفرین کند وفحش بدهد،این را ندیده ام!

ازاول هم بلدنبودچادرسرش کند،ببین چطوری سروته چادرروی زمین پهن شده است.درهرصورت دارد زار میزند وفحش میدهد آن هم من را....پدرم کنارش نشسته است،پاهایش راازهم بازکرده وهل داده است روی موزاییک،دست هایش رابافته است بهم وسرش راتکیه داده به آنهاوزل زده به هیچ وفکرمیکند بمن...چقدربی تربیت نشسته است.اصلا فکرنمیکند این چه طرز نشتن است اولا آدم ها درحال رفتن وآمدن هستند وممکن است گیرکنند به پاهایش دوما بی ادب!اصلا به توچه؟شایدبمن ربطی ندارد اما حتماربط دارد که هردوپشت دری که رویش نوشته دفتر ثبت ازدواج وطلاق نشسته اند وبمن فکرمیکنند.

هنوزنمیدانم  همه ی پدرومادرهای دنیا که عاشق همند وباپای خودشان میروندوپشت این درمینشینند وگریه میکنند ونفرین میکنند آن هم من را،بمن فکرمیکنند؟!

بایدازرضامیپرسیدم قبل ازاین که بمیرد ولی خب مرد.من برایش گریه کردم،آخردیگرهم بازی نداشتم،امافکرکنم نمیدانست آخرپدرومادررضااول آمدند پشت این دربعدمادررضابه اوفکرکرد بعدش هم به پدررضا گفت بعدباهم رضاراکشتند ودوباره آمدند پشت این در وتنهاتنها ازدرش بیرون رفتند.بعدمن برایش گریه کردم،مادرش هم گریه کرد،چندروز هم مریض شدوبردنش بیمارستان.امابعدفهمیدم بیشتربخاطرخودش بوده انگارموقع کشتن رضاتن مامانش درد گرفته بود، هی میگفت حالم خوب نیست،بدنم درد میکندومن هنوزنمیدانم مادرهایی که موقع کشتن فرزندانشان گریه میکنندبرای خودشان است یابرای کشتن بچه شان؟!

کسی اسم پدرم رامیگوید.پدرم بلند میشودمادرم سرجایش تیزمینشیندو چادر از شانه هایش لیزمیخورد.پدرم بطرف مادرم میرود،مادرم این بارواقعا گریه میکند ومن نمیدانم همه ی پدرومادرهای دنیااینقدرهمدیگررادوست دارندیانه؟!زن پشت میزدوباره صدایشان میکند،پدرم دست مادرم رامیکشد وبه طرف در میروند.پدرم به زن پشت میز میگوید منصرف شدیم،زن پشت میز لبخندمیزند ومیگوید بسلامت!

مادرم هاج وواج نگاه میکند،چادرازسرش لیزمیخورد ومی افتد ، ازاول هم بلدنبود !

ازدرکه بیرون میروند بادکه میخورد موهای پدرم بهم میریزد.مادرم ازکیفش کلاهی بیرون می آورد ومی دهد دست پدرم.

_سرمانخوری؟!

پدرم کلاه رامیگیرد ومیخندد.مادرم می ایستد ونگاهی به طرف دفترخانه می اندازد

_مطمئنی؟مردم چه میگویند؟پدرت؟مادرت؟

پدرم دستش را میکشد

_گوربابای حرف مردم،بچه نداریم که نداریم،همدیگرراکه داریم.

راه می افتند ومن همانجا می مانم چون دیگربمن فکر نمیکنند ومن نمیدانم همه ی پدرومادرهای دنیا وقتی بچه ندارند بچه هایشان رافراموش میکنند وبه اوفکرنمیکنند.


نوشته شده در شنبه 89/3/8ساعت 1:40 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak