سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

این داستان مال حدود دوسال پیشه وسرکلاس خوندمش.بچه های کلاس و استادم نظراتشونوگفتن وبرام خیلی محترمن،دوست دارم نظرات شمارم بخونم .مرسی

همه ی آدم هایی که گم می شوند

یک روز صبح که آقای امیدی از خواب بیدارشد دیدکه به حشره ای بزرگ وعجیب تبدیل شده است .نگاهی به دست وپاهایش کرد خنده اش گرفت .دست وپاهایش قلمی وباریک بودند باریک تر از موهایی که قبلا نداشت.از اول تاس بود .با به یاد آوردن این موضوع بلندتر خندید اما صدای خنده ای نبود.دهانش را بهم زد هیچ خبری نبود.انگار این همان دهانی نبود که دیروز با اباب رجوع دعوا کرد ,که دیشب آن همه سر زنش داد کشید ومثلا تکلیف همدیگر را مشخص کردند. چه فحش هایی بهم دادند... هیچ صدایی نبود .نگاهش به پاهایش افتاد ,کمی بالاتر بودند مثل بچگی هایش که به پشت می خوابید شروع کرد به رکاب زدن خیلی حال میداد باخود فکر کرد اگر خیلی بزرگ نمی شد شاید بیشتر حال میداد .پاهایش خسته شدند ,خیلی وقت بود رکاب نزده بود.دست هایش را برای یک خمیازه ی بلند وکش وقوس طولانی بالا برداما,به آرامی لمسشان کرد مال خودش بود قسمتی از بدنش کمی به طرف خود کشید .....آخ... درد داشت سعی کرد همه ی حشراتی را که می شناخت به یاد بیاورد ... سوسک , ملخ , پروانه, مگس, سنجاقک,...... همه شان شاخک داشتند پس او هم باید داشته باشد تا یک حشره ی کامل شود خنده اش بیشترشد ...وای پرزهای روی بدنم.. بخش بندی های روی بدنم... دیگر داشت منفجر می شداما صدای خنده اش نمی آمد دوباره دهانش را بهم زد بی فایده بود چند بار سعی کرد.... اصلا! خبری نیست .... از اینکه به این فکر کند که از دهانش صدایی بیرون نمی آید منصرف شد سعی کرد بخندد. سعی زیادی هم نمی خواست خنده اش خود بخود می آمد. خیلی وقت بود نخندیده بود صبح که از خواب بیدار می شد تا شب فقط تکرار داشت. اداره...نهار در اداره... خانه ...شام ...خواب....مدتی بود شام را هم مانند نهار تنها می خورد...اصلا در شان من نیست باهاش شام بخورم....از اول تنهایی رادوست داشت. بچه که بود باخودش حرف میزد اما دلش نمی خواست جواب کسی رابدهد. حتی سلام....آخه همشون خلند دیوانه, برا خودشون دلخوشندخیال می کنن می دونن اما خبر ندارن که هیچی نمی دونن هیچی..... چند بار سعی کرده بود به آدم ها ی دور وبرش بگوید که اوصلاحشان را بهتر از خودشان می داند ولی وقتی نمی فهمیدند .... احمقند , یه مشت نادان عقب افتاده....اوهم تصمیم بزرگ ونهایی خودش را گرفت از همه دور شد تا نادانی و حماقتشان در افکار وذهن طلایی او اثر نکند.

تصمیم گرفت بلند شود کمرش درد گرفته بود وداغ شده بوداما نمی توانست بیخودی دست وپایش در هوا تکان می خوردند دوباره همه ی حشراتی را که تابحال دیده بود رادر ذهنش مجسم کرد که وقتی به پشت می افتند چه شکلی می شوند....چندش آور است... شنا کردن ودست وپازدن الکی در هوا. دلش برای خودش سوخت اما حالش از همه ی حشراتی که در هوا دست وپا می زدند بهم خورد..دست وپایش را تندتر تکان داد.همه ی تنش داغ بود .عرق از سر ورویش می بارید.پس حشرات هم عرق می کنند.دیگر خنده اش نیامد چون می ترسید بخندد وهیچ صدایی نباشد, نمی خواست صدای خنده اش رانشنود.خسته شد.ایستاد وتکان نخورد می توانست خودش را از بالا ببیند ... مثل همه ی اون کثافت های موذی الان خشکم زده.......حالش گرفته شد اثری از خنده های دقایق قبلی نبود .دست وپاهایش کمی بلندتر از بدنش بودند با حالتی نیمه خمیده هیچ تکانی نداشتند. اگر خودش یکی از آن حشرات را می دیدجارو وخاک انداز رابر می داشت واورا با جارو داخل خاک انداز می انداخت وبعد....تق....صدای خشک افتادنش داخل خاک انداز وبعد روی موزاییک های سرد حیاط حالش رابدتر کرد....حداقل دیگه پشت ورو نیستم.......صدای زنش می آمد حتما داشت باتلفن حرف میزد .....کار دیگه ای ندارن, مخشون اندازه یه مورچه نمی فهمه فقط فکشون کار می کنه .....زنش برای یکی دعوای دیشبشان را تعریف می کرد...اره, گفتم, نه دیگه نمی تونم , باور کن دیگه دارم مثل خودش می شم , دیوونه شدم...از اولش دیوونه بودی,ببین به من می گه دیوونه...صدایی از دهانش خارج نشد... آره بهش گفتم میرم , هیچی نگفت , به من می گه می خواد خوبم کنه می گه مخم ایراد داره.....خب داره که می گم....صدایی نبود... دارم ازش می ترسم دائم بهم می گه کله مو باز می کنه جاهای پوسیده ی مغزم رو خوب می کنه....البته دیگه فکرنکنم مغزی برات بمونه....صدایی نداشت...همش تقصیر شماست اون روز که اومدین خواستگاری باید می گفتین حالش خوب نیست...آهان پس مادرمه, زن خل عقب افتاده ,انگار اون خیلی می دونه همین زنه پدرمو برد تیمارستان ,پدر نازنینمو.....صدایی نبود....توروخدا گریه نکنین ببخشید میدونم شما فکر کردین اگه ازدواج کنه بهتر می شه , گریه نکنین, منم گریه می کنما....صدای هق هق زنش بلند شد....فقط بلدین آبغوره بگیرین.....سکوت بود.زنش دیگر گریه نمی کرد......نمیدونم کجاست الان رفتم تو اتاقش نبود....من اینجام....صدایش رانشنید باخود فکر کرد اگر زنش اورا بااین وضع ببیند چکار می کند....جیغ می زنه,ازحال میره,می میره,آهان! خوشحال می شه, ترسناکه.......ترسید .چقدر تنها بود.باخود فکر کرد چندتا آدم هستند که حشره شده اند.نمی دانست. اصلا نشنیده بود.شنیده بود آدم ها گم شده اند, غیب شده اند ,اثری از آنها پیدا نشده حتی جسدشان. البته از نظر او فرقی نمی کرد....مگه وقتی جسدو میذارن تو قبر چیزی از شون می مونه, دست وپنجه ی مورچه ها درد نکنه....اما چند نفر تابحال حشره شده بودند ....شاید همه ی حشره یه رو زآدم بودن اما چرا حشره شدن. آهان!!!بهتر! حتما همه ی اونایی که خیلی می دونن حشره می شن,اینجوری بهتر می تونن به کاراشون برسن ,تو تنهایی فکرکنن وبا خودشون حرف بزنن .اه آدم هایی که گم می شن چرا خبر نمی دن چرا گم شدن؟....به طرف در خانه رفت .شاخک هایش رابه درزد فایده ای نداشت.دادزد صدایش بیرون نیامد.گریه کرد ,اشک هایش نریخت.صدای زنش می آمد...مادرجان حلالم کنین , نه دیگه اصرار نکنین باور کنین نمی تونم.شمام مواظب خودتون باشین.خداحافظ......وقتی کلمه ی خداحافظی راشنید تنش سرد شدچیزی درونش خالی شد داد زد:نرو....سکوت بود....دروبازکن.....صدایی نبود.در بازشد فوری باتمام سرعتی که در بدنش باقی مانده بود داخل شدزنش داشت چمدانی رابیرون می برد چقدر هیکلش درشت بودواوتابحال به این فکر نکرده بود.صورتش از گریه پف کرده بود وسرخ بود .کبودی جای سیلس که دیشب زده بود با سرخی صورتش یکی شده بود....صورتت شبیه غروبه.....دلش سوخت برای خودش.برای زنش .پدرش ومادرش وهمه آدم هایی که حشره بودندفقط بخاطر اینکه زیاد می دانستند.زنش از خانه خارج شد.صدای کشیدن چمدان روی موزاییک می آمدصدای در کوچه راشنید.....من اینجام.نرو....صدایی نبودیاد حرفهای دیشب زنش افتاد...الهی ذلیل شی , خوار شی ,بمیری تا همه از دستت راحت شن,له شی...دور خانه چرخید تند تند,نفس نفس نفس می زداز این سو به ان سو می رفت دادزد عرق کرد گریه کردایستاد هنوز حشره بود....دیوانه بیا این نفرین رو ازمن ور دار.همین شماهایین که آدم ها رو بر نمی گردونین.گم می کنین.پیداشون نمی کنید.....چرخید.راه رفت دست وپاهایش را تکان داد تنش را .شاخک هایش را.نفسش بند آمد ایستاد. شاخک ,دست وپایی مویی.کرک های روی بدنش.هنوز حشره بود.زنش برگشت خطر از نزدیک گوشش گذشت زنش کم بود لهش کند اما او فوری دویدوجاخالی داد.زنش ازروی میز چیزی برداشت داخل کیفش گذاشت همه ی خانه را یکبار نگاه کردد آه کشید.گریه کرد .دماغش راکشیدوبه طرف در رفت.دلش سوخت.صدای له شدن چیزی آمد...اه عجب حشره ی کثیفی,ببین چه جوری له شد ,همه ی دل وردش ریخت بیرون,برم جورابمو عوض کنم...

پ.ن :چندروز نیستم.نمیدونم جایی که میرم نت در دسترس باشه یانه.اگه شدکه سرویس کافه براهه اگه نشدببخشیدتابرگشت.درخواست هاتونو اززیردر ردکنیدبعدبرگشت به روی چشم.کافه چی


نوشته شده در شنبه 89/3/15ساعت 10:54 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak