سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

ترسیدم،خیلی ترسیدم.بعد....ازخودم بدم آمد.فکرمیکردم قویترازاین حرفهاباشم.این اداها،این اطوار....آن لحظه،چقدرنفرت انگیزبود وترس آور.شایدشمابودیدنمیترسیدید امامن ترسیدم.آره اعتراف میکنم ترسیدم.اصلا درآن لحظه که نه درلحظات بعدازآن که به زشتی کارم رسیدم فهمیدم من فقط به دردلای جرز میخورم...دستم چه ساده لرزید وچه احمقانه خواست ازمیان دستانش لیزبخورد.لبخندم،حتی لبخندم هم تلخ بود،تلخی اش را زبانم هم فهمید وعین آب خوردن خشک شد.نمیدانم با آن چشمانش تلخی راازنگاهم خواندیانه که امیدوارم جوابش نه باشد چون باتمام نه هابازهم شرمنده ام...مادرش سررسید،نمیدانم شانس بودیا...دست دیگرش راکشیدورفتند ومن خالی دستانش راتارسیدن به خانه لمس کردم.

یکی گفت نگاهت آرامش میدهد به همه ی تلخی ها بسادگی نگاه میکنی،آن یکی گفت کاش جای توبودم ومن خندیدم مثل همیشه...

دارم خودم راتوجیه میکنم تااین وجدان درد گرفته آرام شود،امامهم  همان بودکه نبایدمیشد،من ازیک کودک عقب مانده ی شش ساله ترسیدم،آره ترسیدم،خیلی هم ترسیدم،داشت بامادرش ازکنارم میگذشت،نمیدانم چه شد،دویدوگوشه ی لباسم راچنگ زد وخندید،دندوناش، وای خدای من....خنده اش تلخ بود...اول ترسیدم امابعد....ازمادرش که داشت نگاهم میکردشرمنده شدم .دستم رادراز کردم،دستش سردبود،ازسرمابودیا از...دستم لرزید

ازنگاه رهگذران تمام اینها یه لحظه بیشترنبودندشایدهیچ کس لرزش دستانم راندید وشایداصلانلرزیدوفقط دلم...من باتمام ادعاهایم ترسیدم...مادرش دست دیگرش راکشیدوازمن معذرت خواست .اخم کرد،غمگین نگاهم کرد،نمیدانم گرماازکجامیان لبهایم دویدلبخندزدم،خوشحال شددستش راتکان دادوموقع رفتن بلندخندید...تاآسمان....باهمه ی این حرفهامن باتمام ادعاهیم ترسیدم.من ترسیدم ازیک کودک 6ساله!


نوشته شده در دوشنبه 89/3/31ساعت 10:33 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak