سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

زندگی هنوز ادامه دارد،بی هیچ کم وکاستی بجزنبودن او....ازدریچه ای که من میبینمشان...هنوز صبح باصدای جارویی که روی سطح آسفالت کوچه میکشد بیدارمیشوم...میچرخم وبه سقف خیره میشوم.درگیجی خواب دیشب صدای تکاندن موکت جلوی پادریشان ازناله های موزون تختم که باچرخیدن من کمردردش رایادآوری میکند واضح تراست....صدای شستن،تمیزکردن،بازکردن درهاو... ادامه دارد ومن هنوز یک ربعم رابرای چشم برداشتن ازسفیدی سقفی که صبح نمیدانم درمیانش دنبال چه میگردم تمام نکرده ام...ازجایم بلندمیشوم....ازدریچه ای که میبینمشان هنوززندگی میکنند....چه جان سخت است نسل آدمی...آن روز!از همین دریچه ای که میبینمشان ،شنیدمشان.جیغ، گریه،فریاد،پدر...،آمبولانس و40 روز تمام پارچه های سیاه دررقص موزون با باد دست دردست هم وروز چهل ویکم زنی بودکه تنهاشد.گفتم دوام نمی آورد.خدابدادش برسد.بانوان  محترم نقل کردند که دخترکه راه دور شوهربرود همین است...یکی گفت حداقل پسرهایش بیایند.آن یکی گفت خودشان بیایند دانشگاهشان راکول کنند کجابیاورند؟ پسربزرگش برگشت نمیدانم ازکجا؟! زیاددرجریان کارکردن ها ونکردنهایی که بمن ربطی ندارد نمیروم،اماهنوز تنهاست.بقول آن یکی دیگرکه گفت پسرکه عصای دست مادرنیست.میخاستم بگویم پس چراهمه عصرروز چهلم گفتند خداپسرهایت رابرایت نگهدارد.نگفتم!

یادآن زنی افتادم که یکی ازبچه ها جایش راتواتوبوس به اوداده بود،گفته بود خوشبخت شی دخترم (بخت اوراولاسان ، فکرکنم ترکیش همین بشه)و اولبخندی تحویل زن داده بود وزنه درجواب لبخندش گفته بود والا دخترم دخترای قدیم تااسم شوهرمیومد سرخ وسفیدمیشدن سرشونو مینداختن پایین....وماچقدرشبش به این خاطره خندیدیم

گفتم جوابش راندادم. حوصله سرخ وسفید نشدن نداشتم ،بعدباخودم فکرکردم حتماحکمتی دارد که خداپسرهارابرای مادرهانگه میدارد.

ازدریچه ای که من میبینمشان هرروز صبح مرابیدارمیکند،بعدنان میگرد وحتماچای دم میکند وصبحانه میخوردو....همیشه مرایادکوکب خانمی می اندازد که زن پاکیزه ای بود....نهارمیخورد،چرت بعدازنهارش را می زند ودوباره خانه را می تکاندوطرف های عصرپسرش می آید.حتماصبح زود میرود چون رفتنش رانمیبینم ازدریچه ای که میبینمشان...ومن فکرمیکنم که خداپسرش رابایدنگه دارد.

زندگی میکنند،ازدریچه ای که من میبینمشان وهنوز همان تکرار هست تکرار قبل ازنبودن او...اگراو بود شاید پسرش نمیدانم ازکجابرنمیگشت وهرروز عصرش خودش کلید داخل قفل را میچرخاند....چه جان سخت است نسل آدمی...

 


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 12:59 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak