سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است


یک زمانی دریک فیلم میگفت جهان سوم یعنی همین ، واقعا جهان سوم یعنی این....دیروز  کلی کارداشتم ازصبح ، البته یک هفته است کلادرحال دویدنم ودیروز آخرین روزش بود. این جورمواقع به خودم شک میکنم که من یک فیزیک کامل از انسان هستم یا فقط پاهایم  وبا خودم میگویم قراره اون دنیا جواب این دست وپاهارو چی بدم که این همه زجرشان میدهم.....

چشمتان روز بد نبیند، خدابرای هیچ بنده اش پیش نیاورد که کاربانکی داشته باشد آن هم دوتا بانک متفاوت ،هم داخل بانک وهم خارج بانک با عابر بانک _احتمالا منظوراز عابر بانک کارتی است که هر عابری میتواند استفاده کند اما بنظرم سدمعبربانک بیشتربرازنده بود چون نه تنها عابران باید یک ساعت توقف اجباری داشته باشند بلکه خودتان دیده اید چه برسرسایر رهگذران که کاربانکی ندارند می آید_ خدایی فرشتگان عذاب ده جهنم هم این همه عذابت نمیدهند...

بانک اول را رفتیم ،ازاین نوبت ها هم گرفتیم ، 261 ،درهمین زمان صدای بانوی محترماعلام کردند :224 به باجه ی3....آب خنک راباتمام فشارریختندروی سرم...یک لحظه ناخود آگاه نشستم...بعدکه حالمان سرجایش ساکت گشت کلی باخویشتن نشستند وخوشحال شدند که قرار است درجهت حفظ محیط زیست علف زیر پایمان سبز شود...خدای من عجله دارم...نشستیم...کارام...به عادت همیشگی مردم راپاییدیم...دیرم میشود...ساعت...به قرارم نمیرسم...یکی آمد ،دیگری پشت سرش...یکی به دیگری گفت :خانم میشه منم فیشمو بذارم کنارمال شما ،من عجله دارم ونوبت نگرفتم....آن دیگری آمد ،ازکناردستگاه نوبت ده رد نشد ،اصلا دستگاه حسابش نکرد.شایدهم نمیدانست آن شعبه مجهز به چنین سیستم پیش رفته ای است ، یک راست آمد پشت دوتا باجه ای که خیلی ها برای واریز پول منتظربودیم...سلام حاج آقا...قربونت برم حاجی یه چکه....آن یکی ،دیگری ، یکی ، دیگری ،دوباره ....بااین اوصاف نگاهی به شماره ی هردوباجه انداختم ،226 ...تازه35 نفرداشتیم تامن وباشرایطی که غیرمترقبه پیش می آمد احتمالا 60 نفرداشتیم تامن....نمیشد...رفتم مودبانه به یکی ازکارمندان آن دوتا باجه که یک آقای محترم بودند مودبانه گفتم شرمنده من عجله دارم اگرامکان داره کارمن را راه بندازین...آقاهه یه نگاهی بهم کرد که..... آمدم این یکی باجه ، خانم ببخشید ...یک صدای جیغی از پشت باجه درآمد که آخرش باتحلیل فراوان ازطرف تارهای صوتی    ایشان وتارهای شنوایی بنده داده ی خروجی این بود : خانم نوبتو رعایت کنین...آمدم نشستم آن یکی آمد ،سلام مصطفی ،چطوری داداش ؟خانواده ؟ حاج خانوم ار سفراومدن ؟....نه تورو خدا به زحمت نمیندازمت...پس قربون دستت این روبده بریزن به حسابم...یکی ازکارمندان ازپشت میزش بلند گفت...خانم ح...میشه این حسابو یه چک کنین...

دیگرنمیشد ، درجهان سوم باید شهروند جهان سومی بود ،بلند شدم کنارباجه آقایی ایستاده بود باکمال پررویی گفتم ببخشید آقا نوبت شماست ؟ گفت بله...فیشم را دادم دستش گفتم اگرامکان داره تونوبتتون اینم بریزین...احتمالا اگرآشنایی دربانک موجودبود انگ بی حیایی راخوردم اما جان کافه چی عجله داشتم.....ودست درجیبش کرد شماره239 راازجیبش در آورد وگفت دوستم برامن دوتا نوبت گرفته بود بعد من شمابرین.نمیدانستم تشکرکنم یادودستی بزنم توی سرش ،بدلیل ذیق وقت وعجله ای که داشتم لبخندی زدم وتشکرکردم لبخند برای این بود که عصبانیت رادرچشمانم نبیند وچفت دهان خودم هم بسته شود ...مرد حسابی من گیریک شماره ام شمادوتا دوتا...نمیتوانستم چیزی بگویم فعلا بایدباورزش صورت میساختم....خدا من را ببخشد...آمدم بیرون...اینبارصف محترم عابربانک...پس از یک سال واندی نوبت به بنده رسید تاکارتمان چشمش بروی دستگاه محترم روشن شود درحالی که به دومشتری قبلی سرویس چندان جالبی نداده بود مارا فرستادند خط مقدم...دو انسان بدبخت محترم که دست از پادرازتر از خط مقدم برگشته بودتد باچشمان قلنبه منتظربودند کارت بنده این دشمن اعصاب بشریت را شکست میدهد یانه...دلم برایشان سوخت نتوانستم بگویم جناب وجنابه های محترم  این کارت یک رمز مستقل دارد وشماره شخصی بنده است حداقل صورت هایتان رابرگردانید اگرسرویس داد من کل شهرراشیرینی میدهم....رسید خواستم نداد...پول...نداد ...جالب بود همه ی درخواست ها تاته میرفت فقط اجرانمیشد ، آخرش هم باکمال پررویی می فرمود درخواست دیگری دارید...آقاماهم شکست خورده راه افتادیم بطرف بانک بعدی...کارت راداخل انددستگاه انداختم...جان کافه چی  فقط یک عدد شماره حساب لازم داشتم ، رسید زدم پوزش طلبید ...پول...پوزش طلبید....حداقل یه شماره حساب بده جان همه  ی دستگاه های شهر...لطف فرمودند وشماره حساب را برمانیتور محترم نشان دادند وبنده بدلیل نداشتن یک برگ کاغذ درمیان نگاه های همه ی جنگجویان شماره حساب را کف دستم  نوشتم وبرهرچه دستگاه بود لعنت فرستادم واینکه خدابیامرزد هرکه راکه الکترونیک ودولتش را وارد این کره ی خاکی نمود...تشریف برد داخل بانک ازکارمند محترم فیش خواستم ، با تلفن حرف میزد ، بار دوم ، سوم ،....برگشت با چشمان از حدقه  درآمده گفت خانم نمیبینی کاردارم...چشمانم گرد شد مخصوصا وقتی دیدم دارد لیست خرید مینویسد...گفتم ببخشید.حوصله ی حرص خوردن وبلد نبودن اینکه عین بعضیها دهانت رابازکنی رانداشتم ،حرص هم میخوردم باید میریختم توی خودم...ایستادم کنارباجه تا آقای کارمند محترم کاررررررررررررررررررررررشان تمام شودوبه تفریح بنده برسد...دیگر ازشوغی راه ونبود تاکسی  ازتلاش  آدم ها برای کنارزدن هم ....از هیچکدام نمیگویم...کاری بدیگران ندارم  اما...خودم وقتی این مطالب رامیخوانم کلی نچ نچ میکنم...حالت طنزداشته باشد میخندم وروی پیشانیم میزنم ومیگویم راست میگویدها... اماانگارهمه ی اینها برای تفریح ویاد اوری است واصلاحی درکارنیست...لحظه ی بعدی یادم میرود همه ی نچ نچ هایم...


نوشته شده در جمعه 89/7/16ساعت 12:59 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak