سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

نمیدانم چرااین پست رامینویسم،نمیدانم حرفهایی که میزنم ریسک کردن است یانه واگرخطرکردن درآن شنامیکنداصلا ارزش نوشتن دارد یانه. بارها گفته ام آدم سیاسی نیستم ، اصلا سیاست برای من روزی که خواندن کتاب 1984 جرج ارول را تمام کردم خاک شد، همه ی نزدیکانم تقزیبامیدانند چرا؟برای شما هم مینویسم چون نشستم وباعقل ناقص کافه چی شور نمودم ودرنهایت....وقتی جرج ارول درجامعه ای مثل انگلستان این متن را مینویسد متنی که تودر هرکشوری ،منطقه ای وناحیه ای میتوانی باسیاست های جامعه ی حاکمت همسان سازی کنی بقیه اش این است که تویک فرد عادی و خیلی معمولی هستی شاید کمی بیشتراز شخصیت زن داستان که سوت میزند ویک ترانه ی کوچه بازاری میخواند و یک دلیل دیگرکه درجلسه بحث ومباحثه ی کافه چی وعقل ناقصش مطرح شد این بود شخصیت اصلی داستان اگرنخوانده باشیددرآخربعداز آن همه شکنجه ،سکوت ، عذاب و...درنهایت باترسی که از بچگی دروجودش است باترس ازیک موش کوچولو _ یک موش کاملا معمولی ،از همین موش های خودمان که از بچگی گربه دنبالش بود وشایدهمین جری که هی تام را اذیت میکند_ مجبوربه ترک میدان حرب میگردد ، باید کتاب را بخوانید تا بدانید تا کجاها شکنجه راتحمل میکند ، حتی از زنی که میپرستد هم میگذرد ،اینکه میگویم پرستش دلیل دارد که میگویم اما بهتراست کتاب را بخوانید اما قضیه ی پرستش ،درجامعه ی این آقا عشق ممنوع است که دهانشان را کاملا میبویند واین آقا دراین شدت از خفقان که بازهم باید بخوانید مصائب عشق راتحمل میکند،دیدن معشوقه ازدور ،دیداردرپیاده روهای شلوغ درحدی که فقط تواز روبرو بیا ومن ازاین طرف وفقط در نگاه عابران من وتو تصادفی دستهایمان بهم بخورد وازاینکه مبادا کسی شک کند برنگردیم و عین بچه ی آدم ازهم معذرت نخواهیم وبعد من بروم مدتها به قسمتی از پوستم که دست تو خورده است نگاه کنم و وقتی شورش خوابید فکرکنم  مبادا کسی از وزارت عشق که کارش مبازره باعشق است مارا دیده باشد ، این وزارت ازدواج رافقط برای حفظ بنیان خانواده مجاز میداند ونام روابط زناشویی را وظیفه ای برای بچه دارشدن بدون کوچکترین احساس میگذارد ،این رابطه رابصورت یک فرمول ریاضی درزمان ومکان مشخص برای هربه اصطاح خانواده ای در آورده است ودر آخرفقط یک موش...به این قسمت داستان خیلی فکرکردم که موش من چیست ؟؟؟ به نتیجه هم رسیدم ودیدم موش بزرگی دارم پس...بعدهم کلی نشستم فکرکردم ودوباره به این رسیدم مایک مشت عوامیم که کارمان آمدن وگذر ورفتن است برای اینکه فردا درتاریخ بنویسند در فلان زمان درفلان قاره ودرفلان کشور ودرفلان منطقه ی جغرافیای نزدیک به فلان قدر آدم میزیست واحتمالا اگروقتی مامورسرشماری می آید ماراهم بشماردبنده نیز جزوی از این قدرها خواهم بود...ازسیاست زده شدم تا جدیدا که یکی از اساتید محترم سرکلاس حرف جالبی زد ،بحثمان سیاسی نبود درمورد تلاش ها برای حفظ بناهای قدیمی بود واینکه همکاری های لازم نمیشود و...واستاد گفتند مافریادمان را میزنیم شاید به اندازه ی صدای گذر مورچه ای ازدیوار نباشد اما به اندازه ی همان لکه ی سیاه روی دیوار کفایت میکند ،مطمئن باشید روزی نتیجه اش به بارمینشیند شایدتونتیجه اش را نبینی اما درچندنسل بعدازتو نتیجه اش راببینند ، شاید تو درتاریخ فراموش شوی اما مهم این است که تو وقتی هشتاد سال داری وبه پشت سرمینگری از لحظه لحظه های گذر عمرت راضی هستی وهمین رضایت مرهمی است برای گرفتگی گلویی که فریادزد...حرفهای جالبی بود ومیشد به خیلی از مسائل بسط دادوباعث شد برخی از شیطنت های دلم که خاک شده بودند جوگیرشوندودل ضعفه بگیرند با این وجود هنوز موش من برایم آنقدر کم رنگ نشده که بگویم میتوانم سیاسی باشم ،نه ! هنوز فکرمیکنم سیاست پدر ومادر ندارد پس هنوزهم من یک آدم سیاسی نیستم بنابراین حرفهای بعدیم ربطی به سیاست ندارد وفقط دلم برای خودمان سوخت وقتی شنیدم قرار است 12 رشته ی علوم انسانی ازرشته های دانشگاهی حذف گردد ، مگرنه اینکه اول خودراباید شناخت تا خداراشناخت ومگرنه اینکه خود شناسی دربازه ای بنام انسان شناسی قرار میگیرد پس مارا چه میشود؟؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/6ساعت 1:6 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak