سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

این که دوهفته پی درپی سواراتوبوس شوی درضمن یک کافه چی فضول باشی شایدبهانه ای برای گردهم آوردن مشتریان باشد.

اماپیش ازهرچیز مقدمه ای برای آنچه مینویسم،اگر درادامه مطلبی نوشتم که دورازجان ،گوش شیطان کر، احساس شد که سین سیاست ازکنارش تک چرخ زد بایدبگویم هیچ ربطی ندارداین مطلب بازهم یک مطلب سیاسی نیست وتنها یک متن اجتماعی باید قلمدادشود.کافه چی طرفدار هیچ فرقه ،گروه چپ وراست وبالا وپایین وحتی دورزدن دورمیدان شهرشان راهم بلد نیست.معتقدبه بی مرزی است ،به جهان باآدمها،باشادی ها ولبخندها بانگرانی ها ودغدغه های زندگی خودخودانسان ها نه آنچه دنیابرایشان تدارک می بیند،کودکانی سیروخندان، بزرگانی آگاه وروشن که درتک تک شن های زندگیشان که ازساعت وارونه پایین می آیدزندگی میکنند نه زنده مانی!

وای که چه فکی دارد این کافه چی فضول!ازجنس بتن مسلح تقویتی با پشت یند وتا بی نهایت عمرگارانتی دار!مشتری نبود؟

گفتم اتوبوس!کافه چی اینجا!کافه چی اونجا!کافه چی همه جا!

سکانس اول:

اتوبوس،دوباره کافه چی!این بار یک عدد بغل دستی که باعث میشود دلم برای خودمان!برای همه ی ماده هایی که اسم دختر وزن را یدک می کشیم بسوزد حتی برای او!دوپسردارد وشوهری درخانه که بین راه یک بارزنگ میزند که درحال رفتن به خانه ی مادرش هستند وزن مثل همه ی زن ها توصیه میکند که دروپنجره راقفل کند!تااینجای داستان زندگی چقدرشیرین است!اما من دلم آتش میگیرد.برای اویی که یک باردرطول سفرباشوهرش حرف میزند وبارهابامردی که درانتهای مقصدمنتظرش است!چقدرالتماس می کند که بیاید دنبالش!اوبه خاطراواین همه راه میرود وچقدرزندگی تلخ میشود وقتی میشنود که به زنش قول داده شب بیرون بروند وصبح همدیگررامی بینندوزن درعصبانیت می گوید که او چه احمقی است که این همه راه به خاطراوبرود واو به زن جانش میرسد به قول خودش به مریم جووووووووونتون!وبعدش!چه حرفهای زشتی!چه اشکهای تلخی!چه خواری ریز بزرگی!چه سردردمهیبی!سرم استامینوفن میخاهد! سری نمی ماند که دراتوبوس برنگردد وردیف مارانگاه نکند!دلم برایش می سوزد،گناه کسی رابه گردن نمیگیرم.مطمئنم اگردهان بازکنم انقدردلیل برای کارش دارد که کامم راروی ردیف دندان هایم می چسباندکف اتوبوس .فقط نگاهش میکنم و او بارها وبارها بامردددرمقصدحرف میزند.دلم برایش می سوزد،خیلی شایدالکی!

قاشقی رابالاک خیلی کوچک طوری که معلوم نشود علامت بزنید.کاملاتصادفی درهروعده قاشقی رابرای خودتان بردارید بدون اینکه عمدی درکارباشد حساب کنیددرهفته چندبارآن قاشق دست شما می افتد.زنانی مثل بغل دستیم ازنظرمن همان قاشقند.قدرخودش،قدرزن بودنش رانمیداند واین است که دل سوزاندن دارد.تامقصد درمیان سوزش چشمانم به زن وزن بودگی می اندیشم.

سکانس دوم:

هفته ی بعد ومن واتوبوس وزنی دیگر

زن جوانترازهفته ی پیش است!می پرسیم ازکجا به کجاچنین شتابانیم؟!شوهرش زندانی سیاسی است.هرهفته برای یک دیدار17 دقیقه ای یک شبانه روز درجاده است وبرای آزادیش بقیه ی روزهایی راکه درجاده نیست را می دود.برایم اصلامهم نیست چرا؟برای چه؟بخاطرچه؟حق باکیست؟اصلا برایم مطرح نیست وقتی آنقدر درد ومشکل اجتماعی داریم که جنگ برسرسیاست رابرایم بیخود میکند پس زور زدن وحرفهای قلمبه زدن ندارد.باید فقر،کودکان درمه نباشند تا شایدیک روز زور سیاسی بزنم که نگذارم کسی ازچراغ قرمز هایم رد شود!چقدرحرف میزنم!

درمیان صدای فرهادبه جاده خیره میشوم ودرناکجاآبادذهنم میگردم تا بدانم آیا اززن بودنم راضیم؟؟؟زنی باشوهر وبچه درمقصدبه دنبال مردی دیگر!زنی برای آزادی مردش تمام جاده های رسیدن به مقصدراامتحان میکند!...زن صبور،زن مبارز، زن...زن هرجایی، زن هرزه، ...چه صفات مبهمی!چه راحت درمورد آدمها قضاوت میکند کافه چی.چه صفاتی که به زن وزن بودگی نسبت می دهد.بقول یکی دریک فیلم آن ورآبی شاید همه حرفهایم ازروی این است که میدانم یک چیزی درست نیست شاید یکی یک جایی ازاین دنیا یک سنگ راکج گذاشته که اینچنین تاثریا درحال کج رفتن است اما نمی دانم کی وکجا؟!کاش...


نوشته شده در یکشنبه 90/7/17ساعت 11:23 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak