سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

دیروز ازدست بنده ها یات دوباره کفری شده بودم...حرصم گرفته بود...پیرمرد بیشتراز 60 سال دارد، ازوقتی پدرم خودش را شناخته است ، کارش دور گشتن در خیابان ها و روزنامه فروختن است،کمی شیرین عقل است،از وقتی خودم راشناختم میگشت،بازنش،زنش هم عادی نبود،شیرین عقلی وبیماری عصبی وجسمی را در هاون ذهنتان بکوبید،دوتا بچه هم کنارشان یا به شعاع مشخصشان آویزانشان بودند،بچه هاهم اوضاع عقلیشان چندان مساعد نبود،مخصوصا بزرگه که.....زنش ازپادرآمد ،ازوقتی خودم را شناختم نحیف بود،زیاد عمر نداشت،خیلی شهررادور گشت،بعدها که پیرمرد را دیدم بازهم میگشت با روزنامه هایش، الان چرخ دستی هم داشت،تنها بود،میگفتند بچه هایش را بهزیستی برده است،دیروز بعداز مدتها دوباره دیدمش،زنی کنارش بود و بچه ای دوسه ساله را دنبال خودش می کشید، دور می گشتند،نگاهشان کردم ،پیرمرد هنوز شیرین عقل بود،زنه هم حال درستی نداشت،مثل زن قبلی اش مریض نبود اما عادی نبود وبچه!!!!!!!تنها کلمه ای که دارم وحشتناک است،وحشتناک بود،نگاهش، دهانش،چشمانش، صورتش، خدای من !!!دندانهایم روی لب هایم چفت شدند تا دهانم جیغ نزند،پاهایم دنبالم نیامدند،دو دوتای ذهنم به خودش چیزهایی را  امیدواری میداد که صدای گفتگوی دونفر ناامیدش کرد.....زن جدیدشه؟(تزه آروادی دی؟)آره.بچه مال زنه است؟(اوشاق آروادین دی؟)نه،مال هردوتاشونه، زنه یه بچه داشته عقب مانده بوده،بهزیستی بردتش.(یوخ بابا،ایکی سینین دی.آروادون بی عقب مانده اوشاقی واریمیش،بهزیستیده)...دیگر نمیخاستم بشنوم،دوست داشتم گوش هایم رابگیرم و تاآخر دنیا بدوم...آخه تو،توکه اون بالایی...سعی میکنم بفهممت،آگاه شوم برهرچه میگویی حکمت است و من میگویم قبول...توکه به خیلی ها نمیدهی،توکه آرزوی خیلی ها را به وجود یک بچه بند میکتی،توکه....همه حکمتت باشد تااینجایش قبول اما..خدایا خب به اینها هم نده ،حالا که بنده هایت نمیفهمند خب خودت نده،به اینها هم نده...آخر مگر بچه تلخ میشود،آخر مگه بچه..............وحشتناک می شود....خودت نده،بیا حکمتت را به اینها هم بده.خودت یه کاریش بکن....خودت که دیدی ،وقت برگشتن ...مرده تکیه داده بود به دیوار و با دندان های یک درمیانش پوست میوه ای را میکند،زن دور میوه های خراب میوه فروشی چمباتمه زده بودند و بانهایت ولع ،بادودست هرچه داخل جعبه بود را داخل دهانشان می چپاندند،یکی بیسکویتی داد بود دست بچه،دیدی که ...خودت که دیدی،آن لحظه که چشمان من و کودک بهم رسیدند را دیدی؟!نفسم گرفت...تند قدم برداشتم.حتی برنگشتم اززنی که بهش تنه زده بودم معذرت بخواهم...خودت یه کاریش بکن

عکس یه عکس اینترنتی است


نوشته شده در جمعه 91/6/10ساعت 12:1 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak