سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

دلم برای خودم که تنگ می شود می فهمم خیلی وقت است ننوشته ام، خیلی وقت است بخودم نرسیده ام، به خود نرسیدن من نه رفع تشنگی است و نه رفع گرسنگی، فقط باید بنویسم وبخانم. اما آیا واقعا چیزی هم برای نوشتن مانده، جمله ای که همیشه می گویم و بعد که متنی جدید می خوانم، می فهمم، نه! خیلی چیزها برای نوشتن هست اما...گاهی کاملا بیخودی قلم را برمیدارم و نمینویسم چون دقیقا تکلیفم با خودم مشخص نیست!!! سکوتم، مسلکم،نوشتن هایم وننوشتن هایم........

• رفته ام داخل مغازه، پبرمردی می آید، از رخت و لباسش معلوم است که کارگر است و خسته و.... می گوید100 تومانی چی دارید؟ توی ذهنم می گویم هیچی! فروشنده می گوید دوتاشکلات! پیرمرد صدتومانش را بطرف فروشنده می گیرد!!!!بیرون که می آیم، کمی جلوتر، فلاسک چایی بین پاهایش، داخل کاسه چایی می خورد، باورکنید برای اشک درآور شدن متنم ننوشته ام، اگر میشد ازش عکس میگرفتم اما.....بخار چایی با بخار دهانش قاطی شده اند.کاش می توانستم چترم را روی کاسه اش بگیرم تا چایی اش زود سرد نشود.

• دیروز به یکی گفته ام نه! برگشته است، می گوید: من بررسی کردم و با منطقم به این نتیجه رسیدم که شما یکی در زندگیتان هست که خیالتان راحت است و جواب من را به این آسانی می دهید و یکم بیشتر فکرنمیکنید وگرنه......... لااله الا الله!!! من و لغت نامه ی دهخدا با فرهتگ عمید درمعنی کلمه ی نه و تفسیرش عاجز می مانیم. اگر کافه نشینان می توانند تفسیرش کنند.اما به ذهنم رسید بگویم، چه راحت درمورد آدمها به قضاوت مینشینیم و ذهنیاتمان را به زبان می آوریم. چرا نمیخاهیم گاهی دلایل را در خودمان بیابیم، نه اینکه به دیگران نسبت دهیم.

• داشتم برمیگشتم، از جایی!کودکی جلوی مدرسه گریه می کرد، باشک و تردید که نکند از آن بچه هایی باشد که مادرشان بهشان گفته باشد با غریبه حرف نزند، می پرسم چی شده؟کمی دورتر ایستاده ام که اگر جیغش به هوا رفت، موجش بمن نرسد. اما می آید طرفم و می گوید مامانم نیامده دنبالم، شاید رفته اند مسافرت، قرار بود اگر بروند دایی ام بیاید، نکند فراموش کرده....مانده ام چه بگویم، میگویم خانه تان را بلدی؟ می گویدآره و بادستش کوچه را نشان می دهد و می گوید از آنجا باید بپیچی و بعد بروی آن ور، می گویم همراهت می آیم تا جلوی درتان....بین راه همسایه شان را میبینیم... مبینا مامانت رفته خانه ی خاله ات، بیا من هم از همان مسیر میروم...دست من را ول می کند و دست اورامیگیرد....خداحافظی میکنم....این هم بچه ای که هم نسل من بزرگش کرده...نه جایش مشخص است...نه همراهش...نه....بچه هایی که پدرومادر ها ی ما با اصول سخت دهه ی شصت بزرگشان کردند شدند ما....خدا بداد نوه هایمان برسد.

• بعضی خانه ها شبیه دژهستند، شکل و شمایلشان را نمی گویم اما نمیدانم چرا وقتی ازدور می بینمشان حس دژبمن می دهند....شاید چون میدانم داخلش چندین خانواده به محوریت پدر بزرگ به همان سبک سنتی زندگی می کنند.همه چیز برمحور اوست. یک جور دستور مآبی. همه چیز سر جایش است. حتی سرویس بهداشتی رفتن اعضای خانه.چند روز پیش پدربزرگشان مرد. دیوارهای دژ پراست از پارچه های مشکی تسلیت. احتمالا پسر بزرگ، جایش را بگیرد.


نوشته شده در چهارشنبه 91/9/8ساعت 11:5 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak