سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

دارم بزرگ میشوم، محض اطلاع خودم می گویم، دنیای آدم بزرگ ها را دوست ندارم، هنوز نمی توانم بگویم دنیای من! زشتی را دوست ندارم، اما داری بزرگ می شوی کافه چی!!! بدو بدو ها، کاغذ بازی ها، واسطه ها، تلفن ها، نگرانی ها، خستگی ها، شکستن ها، میان فرار کردن و ایستادنم، دیروز پیرزنی را از طبقه ی سوم پایین فرستادم که برود و از مدارکش کپی بگیرد، تنها کاری که برایش کردم، خواندن مدارکش ازروی دیوار و ترجمه به ترکی بود، خیل کاغذهایش را جلویم گرفت و جدایشان کردم و گفتم مادر برو از اینها کپی بگیر بیاور، من هم مثل او ارباب رجوع بودم، شاید اگر بزرگ نشده بودم تاآخر دنیامیرفتم و برایش کپی میگرفتم اما دارم بزرگ میشوم، گفت کجا کپی بگیرم؟ میان عذاب وجدان دلم و خودم گفتیم روبرو، هنوز تاریخ تولدش جلوی چشمم است1315!!!داشتم بیرون می آمدم جلوی در دیدمش، برگه های کپی دستش بود، نشانم داد، لبخندی زدم واز خودم فرار کردم.

امروزمثل همه ی روزهای آدم بزرگها داشتم میدویدم، پیرزنی زنبیل سنگینش را کنار مغازه ای گذاشته بود تا استراحت کند، خسته و درمانده گوشه ی چادرش را میان دندانهایش جابجا میکرد، یک لحظه ایستادم بعد آن کافه چی بزرگ گفت:دیرت میشود!!! مسئول می رود ها؟؟؟!!!؟؟؟!!!

خدایا تا اطلاع ثانوی هیچ پیرزنی را سرراهم نگذار! دارم بزرگ میشوم.

پی نوشت های بی ربط: دنیا تمام نشد، آن روزی که دنیا تمام نشد برق خانه مان قطع شد، یک لحظه مادر نگران نگاهم کرد، باخنده گفتم تمام شدن شروع شد، نیمی خندان وخیلی نگران گفت مثل اینکه! مادرها همیشه نگران ازدست دادن عزیزانشانند، جرقه ای میان ذهنم زد!اگر من یک کاره ای در این دنیا بودم، محض اطمینان هم که شده ، میگفتم بدون اطلاع همه چیز را به یکباره قطع کنند، ببینم حس آدمیت، با ترس از تمام شدن به ایشان باز میگردد؟!




نوشته شده در جمعه 91/10/8ساعت 12:8 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak