سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است


اینکه بعدازمدتهابخواهی ساعات نخوابیدن درقطاررابا کتاب کیمیاگرکوئیلوپرکنی،شایدبقول خود کوئیلویک نشانه باشد... .به کوپه که میرسی همه خوابند وبخاطررسیدن توبیدار میشوند.توباید هرسری هم قطارهایت راتوجیه کنی که نمیخابی وهرسری چشمان متعجبشان راببینی که عین جن دیده ها به توخیره شده اند و باید هی توضیح دهی که عادت داری واصرارنکند که سرت را بگذاری میخابی ومخصوصا این سری که مسافرطبقه بالا 5 دقیقه یکباربیدارمیشود وچراغ راروشن میکند میگوید اگر جایت ناراحت است بیابالا بخاب وتوهی میگویی نه حاج خانم...ممنون....دردلت هزاربارمیگویی جان مادرت بیخیال...بخواب مادرجان!!!

بالاخره بعدازبحث های تکراری که هرباربه یک نحوتمام میشود کتاب رابازمیکنی وبانوراندکی که ازراهرومیتابد کیمیاگر میخوانی تازه گرم شده ای که روبروییت بیدارمیشود...می ایستد وتودرپشت هیکل نه چندان درشتش درمیان تاریکی خطوط اندام کودکی رامیبنی که عین گلوله مشت شده است مانند جنین...بادست اشاره میکند پسرم است...پیرمرد بالای سرش که قیافه اش راندیده ای رانشان میدهد وباشرم میگوید پدرشوهرش است...فعلا بی خیال کتاب میشوی...زن نه ریزه میزه است نه درشت،هیکل متوسطی دارد،بالهجه ی شیرینی حرف میزد که میتوان حدس زد از روستاهای حومه ی شهری است دارد به آنجا میرود...ازعروسی خواهرش بازمیگردد،شوهرش کارداشته باپدرشوهرش راهی شده ،باکودکی که از سالش 5 ماه میگذرد....میخاهی بپرسی چراخودت تنهایی نرفتی عروسی خواهرت؟سوالت راقورت میدهی...ازهمه چیزمیگویدپدری که 6سال پیش بخاطرعفونت ریه راهی بیمارستان شده وبرنگشته ومادری که 16 روز بعدازمرگ پدر زایمان کرده است.خواهری که درسن 17سالگی اکنون عروس شده وخواهردیگری که ازپدر فقط هاله ای به یاددارد وقتی فقط سه سال پدررادیده است....حرف میزند وتوگوش میدهی ،میان حرفهایش ازتومیپرسد وتوبه رسم ادب جوابش رامیدهی...به کجامیروی...چه کارمیکنی؟شماچندتایین؟؟؟؟؟وهمینطور....حتی ازاسم خواهروبرادرت میپرسد ومتقابلا جواب میدهد...شرم خاصی درنگاهش است مخصوصا وقتی پدرشوهرش درمیان خواب روی تختش جابجامیشود....میگوید درس برای چه میخانی؟زن هرچه کمتربداند بهتراست.که میخاهی چه کارکنی؟نهایت توهم باهمین مدرک ودفترودستک آخرش که میشوی من!!!وکودکش رانشان میدهد.نگاهش میکنی...زنی که 5 ماه هم ازتو کوچکتراست وتاپنجم ابتدایی بیشترنخوانده تورامجبورکرده که بخودت بگویی...نمیدانم،شاید راست میگوید وشاید....کمی دردودل میکند...اتاقی درخانه ی پدرشوهردارد وچون شوهرش خودش اوراموقع وجین کردن دیده وپسندیده خودش راخوشبخت میداند.خواهرشوهری که درآستانه ی سی سالگی مجرداست ونمیدانند بختش راچه کسی بسته است.میگوید خواهرشوهرش گاهی اذیت میکند امااوبدل نمیگیردهرچه باشد دل شکسته است(قلبی سینیخدی) وتو نمیپرسی چرادل شکسته است فقط بخاطرمجردبودن؟؟؟همین طورازهمه جامیگوید...کودکش که بیدار میشود به سینه میفشارد وکم کم بخواب میرود...دوباره کتاب راباز میکنی...میخوانم ومیخوانم...به زنی که 5ماه ازتو کوچکتراست وکودکی مچاله درسینه دارد نگاه میکنی...هرکس درجوانی افسانه ای شخصی دارد ودر آغاز برای رسیدن به این افسانه ی شخصی هزاران راه وبرنامه دارد اما هرچه زمان میگذرد موانع برای رسیدن به این افسانه ی شخصی بیشترمیشود تعدا کمی هستند که به این افسانه ی شخصی درپایان پیری رسیده اند....نمیدانی کی بخودت می آیی..ساعت رانگاه میکنی ،نیم ساعت است به زن وکودک مچاله اش خیره شده ای...دوست داری بیدارش کنی وبپرسی افسانه ی شخصی اش چه بوده؟منصرف میشوی ، اصلا شاید برگردد وبگوید برای همین میگویم دخترنباید کتاب بخواند...امانمیدانی چرادوست داری ساعت ها به اووکودکش زل بزنی ...زنی که 5 ماه ازتو کوچکتراست باکودکی مچاله شده...زودترازتو پیاده میشوند..جلوی پدرشوهرش زیاد حرف نمیزند پدرشوهرش جلومی افتد اوکمی دست دست میکند آخرش برمیگرددومیگوید زودتر ازدواج کن الان اگر ازدواج کرده بودی بچه ات بزرگتر ازمحمد من بود...لبخندی میزنی...میرود.برای کودکش دست تکان میدهی.قطار که حرکت میکند به تاریکی شیشه خیره میشوی احتمالا فردا کنارتنورازدختری خواهد گفت که بختش رابسته بودند ...خنده ات میگیرد...مادرجان بالایی بیدارشده میگوید: مادر گفتم بخواب داری باخودت حرف میزنی ومیخندی...لبخند میزنی...چیزی به رسیدن نمانده مادر.مادرافسانه ی شخصیتان چه بود؟نگاهت میکند صلواتی میفرستد وفوت میکندطرفت وملافه اش رامیکشد روی سرش.ازهمان زیرمیگوید گفتم بگیرد بخوابد گوش نکرد...چشمانت راروی هم میگذاری،افسانه ی شخصیت؟؟؟کجایش رسیده ای؟؟؟همین بود؟؟؟تاکجادوام می آوری؟؟؟

 


نوشته شده در شنبه 89/9/20ساعت 11:23 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


Design By : Pichak