کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است
تاحالا چقدرکارنکرده دارین؟کسی کاری بهتون گفته که انجام بده وشماانجامش ندادین؟همین فردابرین وانجامش بدین البته اگه از پشت بوم انداختن خودتون وبالا رفتن ازدیوارخونه ی مردم و...نباشه چون اولا تواین گونه مواردهمون یه بارنه گفتن به عمری بله گفتن می ارزه دومامن هیچ مسئولیتی نمیپذیرم. نمیدونم چندنفرفیلمyes manرودیده بابازی جیم کری،همین فردا میتونین برین وازکلوپ بگیرین ، فکرکنم ازاون کاراست که بهش بشه گفت بله! البته ازنظرمن!(نظرشخصی من: هرفیلم وکتابی ارزش یه باردیدن و خوندن داره حتی اگه نویسنده یا فیلمنامه نویس فقط براپول انجام داده باشه، چون تانبینی وتا نخونی نمیتونی به صرف حرف بقیه بگی خوب نبود وباخوبا مقایسه کنی،البته این حرفم کلی مخالف داره ،شمام میتونین موافق یا مخالف باشین) اما فیلم yes man، یه جمله ی فیلم تقریبابه کلش می ارزه امابازم برین ببینین شایدشمایه جمله بهتر ازتوش درآوردین،اون جایی که جیم کری به مرده میگه خودت گفتی به همه چی بگم بله ومرده میگه من گفتم اما فکرکردم خودت میفهمی به چی حتمابگی نه! حالا چرا گفتم؟!امروز کتاب شرق بنفشه روتموم کردم، کتابی که استادمون چندسال پیش توصیه بخوندنش کرده بود وماهم عین همه ی شاگردا گوش کرده بودیم والان بعدازچندسال من اون کتاب روخوندم.نمیدونم چندتاازبچه های کلاس خوندن پس گناه خودمو گردن اونا نمیندازم چون احتمال صددرصدبگیرین که تنبلشون منم! اینجانب هم کلی دلیل میتونم بیارم که مهمترین اون کلی دلیل اینه که من یه عادت بد خیلی قدیمی دارم، کتابی روکه امانت میگیرم راحت نمیتونم بخونم ، دوست دارم کتاب مال خودم باشه تا بخونموبعدلذت خوندنش روباکتابخونم وباکسایی که برام مهمند باامانت دادن کتاب بهشون قسمت کنم،البته درمورد کتب درسی که حتمابایدمال خود باشه وگرنه اون درس پاس نمیشه!_درمورد کتبی که درصورت نیافتن کپی کنم بایدبگم عمرابالای 15بشم_شایدعادت بدیه اما ترک نمیشه.... کتاب شرق بنفشه هم گرفتارهمین دردسرشد تااینکه هفته ی پیش دریک سفراجباری که برام پیش اومد دریک کتابفروشی ازشهرهای ایران پیداش کردم وامروز خوندنش تموم شد. به همتون پیشنهادمیکنم بخونینشه ! شرق بنفشه ازشهریارمندنی پور،مخصوصاداستان اولش که رومن حسابی تاثیرگذاشت.میخام برگردم به یکی ازمطالب قبلی خودم باعنوان یه سوال وبگم بعدازمدتهابرای کتابی بنام شرق بنفشه گریه کردم.فکرکنم اینکه یه دختربگه گریه کردم اصلا عیبی نداره این مردان که نبایدگریه کنن ،البته منم دیگه برونمیزنم که مردا توخلوت خودشون خیلی بیشترازماگریه میکنن،البته ازنظرمن عیب نیست چون خداتوانایی بد به آدم نمیده گریه هم یه جورتواناییه وبازم بنظرمن بدنیست حتی برامرد. پ.ن1:من تقریبااکثرشهرهای معروف ایرانو رفتم،اماشیرازوندیدم اماشیرازهمیشه برام مقدس بوده وهست ویکی ازآرزوهام اینه که ببینمش مخصوصا حافظیه وتخت جمشید. پ.ن2:نمیخام خودموباشهریارمقایسه کنم که حتی تصورشم براخودم خنده داره چه برسه به دیگران،امااونم شیرازوندیده بوده ومیگن عاشق شیراز بوده ،منم تقریباهمونطورم،البته من موضوع شهریاروتازه فهمیدم یه توضیح کوچولوقبل ازخواندن این مطلب:من نوشتنوباداستان نویسی شروع کردم اما خب نقادیم دوست دارم (نقدجامعه،بایدها ونبایدها)اما داستان نویسی یه چیزدیگه است،چیزی روازذهن خودت شرح بدی وتوذهن خودت عین یه فیلم دنبالش کنی،اینم یکی ازهمون داستان هاست که چندماه پیش نوشتم امابدلیل تنبلی تایپش نکرده بودم،ازاین به بعدم بازم ازاین داستانا میذارم وبالاشون مینویسم داستان،اگه میشه نظربدین چون واقعا به داستان نویسیم حساسم ودلم میخاد ازبدی درش بیارم وخوبش کنم،مرسی کی بمن فکرمیکنند؟! مادرم گریه میکند .بقول پدرم کارزن هاست! تامی خواهنددلت برایشان بسوزد میزنندزیرگریه یاتاخرخره غمگین میشوند وچشمانشان پرازآب میشود وصدایشان میلرزد وبغض میکنند،توچیزی ته دلت ضعف میرود ونازشان رامیخری،بقول آن یک نفر که گفت میدانی خرمیشوی واوهم میداند خرت میکند اماخوشت می آید.ببخشید اصلا بچه را چه به این حرفها،دهانم کثیف شدحرف بدزدم،کجابودم؟آهان! مادرم داشت گریه میکرد،آن هم چه گریه ای، کارش از غمگین شدن وبغض کردن واصلا شرمنده ی همتان از خرکردن گذشته بود.هیکلش کوچکترشده بود ،چادرش راروی سرش کشیده بود ودردلش فحش میداد،نفرین میکرد،آن هم من را،به من چه ربطی داشت؟ بچه ها وقتی پدرها دعوایشان میکنند میروند وپشت مادرشان پناه میگیرند،خودم دیده ام امااگرمادرشان نفرین کند وفحش بدهد،این را ندیده ام! ازاول هم بلدنبودچادرسرش کند،ببین چطوری سروته چادرروی زمین پهن شده است.درهرصورت دارد زار میزند وفحش میدهد آن هم من را....پدرم کنارش نشسته است،پاهایش راازهم بازکرده وهل داده است روی موزاییک،دست هایش رابافته است بهم وسرش راتکیه داده به آنهاوزل زده به هیچ وفکرمیکند بمن...چقدربی تربیت نشسته است.اصلا فکرنمیکند این چه طرز نشتن است اولا آدم ها درحال رفتن وآمدن هستند وممکن است گیرکنند به پاهایش دوما بی ادب!اصلا به توچه؟شایدبمن ربطی ندارد اما حتماربط دارد که هردوپشت دری که رویش نوشته دفتر ثبت ازدواج وطلاق نشسته اند وبمن فکرمیکنند. هنوزنمیدانم همه ی پدرومادرهای دنیا که عاشق همند وباپای خودشان میروندوپشت این درمینشینند وگریه میکنند ونفرین میکنند آن هم من را،بمن فکرمیکنند؟! بایدازرضامیپرسیدم قبل ازاین که بمیرد ولی خب مرد.من برایش گریه کردم،آخردیگرهم بازی نداشتم،امافکرکنم نمیدانست آخرپدرومادررضااول آمدند پشت این دربعدمادررضابه اوفکرکرد بعدش هم به پدررضا گفت بعدباهم رضاراکشتند ودوباره آمدند پشت این در وتنهاتنها ازدرش بیرون رفتند.بعدمن برایش گریه کردم،مادرش هم گریه کرد،چندروز هم مریض شدوبردنش بیمارستان.امابعدفهمیدم بیشتربخاطرخودش بوده انگارموقع کشتن رضاتن مامانش درد گرفته بود، هی میگفت حالم خوب نیست،بدنم درد میکندومن هنوزنمیدانم مادرهایی که موقع کشتن فرزندانشان گریه میکنندبرای خودشان است یابرای کشتن بچه شان؟! کسی اسم پدرم رامیگوید.پدرم بلند میشودمادرم سرجایش تیزمینشیندو چادر از شانه هایش لیزمیخورد.پدرم بطرف مادرم میرود،مادرم این بارواقعا گریه میکند ومن نمیدانم همه ی پدرومادرهای دنیااینقدرهمدیگررادوست دارندیانه؟!زن پشت میزدوباره صدایشان میکند،پدرم دست مادرم رامیکشد وبه طرف در میروند.پدرم به زن پشت میز میگوید منصرف شدیم،زن پشت میز لبخندمیزند ومیگوید بسلامت! مادرم هاج وواج نگاه میکند،چادرازسرش لیزمیخورد ومی افتد ، ازاول هم بلدنبود ! ازدرکه بیرون میروند بادکه میخورد موهای پدرم بهم میریزد.مادرم ازکیفش کلاهی بیرون می آورد ومی دهد دست پدرم. _سرمانخوری؟! پدرم کلاه رامیگیرد ومیخندد.مادرم می ایستد ونگاهی به طرف دفترخانه می اندازد _مطمئنی؟مردم چه میگویند؟پدرت؟مادرت؟ پدرم دستش را میکشد _گوربابای حرف مردم،بچه نداریم که نداریم،همدیگرراکه داریم. راه می افتند ومن همانجا می مانم چون دیگربمن فکر نمیکنند ومن نمیدانم همه ی پدرومادرهای دنیا وقتی بچه ندارند بچه هایشان رافراموش میکنند وبه اوفکرنمیکنند. نشسته ای سرکتاب،مثلا درس میخوانی،تازه داردحالیت میشوددرآن10 صفحه ای که خوانده ای ،بیچاره نویسنده میخواسته چه چیزی رادرمغزت فروکند.صفحه های قبلی راتندتند رد میکنی وجملات راباچشم ورق میزنی. صدای اس ام اس سکوت بین توو کتاب رابهم میزند.... گوشی راد ستت میگیری.بعدازمدتها که همیشه روی بی صدا (سایلنت)بود مگردرمواقع بیرون ازخانه بودگی،امروزیک حال اندکی به گوشیت داده ای تاازخفگی بیرون بیآید. مریم است.... دلت برایش تنگ شده،عکسش توی گوشی با لبخندزل زده است توصورتت که ازدیدن اس ام اسش لبخندملایمی دویده است میان اجزایش. همیشه اس ام اس هایش جالبند،ازآن هایی که وقتی میخانیشان هزارباردردلت میگویی... سال ها دل طلب جام جم ازمامیکرد وآن که خودداشت زبیگانه تمنا میکرد ...... وا..... مریم همیشه باخط فارسی میفرستد،بقول خودمان پارسی! چشمانت راریز میکنی تاازمیان آستیگمات چشمانت بخوانی که این کلمات بریتیش چه برایت آورده اند.کلمه کلمه جلومیروی. سردمیشوی،یخ میزنی،دلت پرمیشود،چشمانت میسوزد،خشک میشوی وزل میزنی به کتابی که یادت نمیآیدبرای چه جلویت گذاشته ای....تابخوانی!؟!؟!؟!؟ چقدردنیا این وقت هاهمه چیز بی معنی میشود... به کجاآمده ام،آ مدنم بهرچه بود به کجامیروم آخر.............. چندضربه بدرمیزند،به ضربه ی آخرنرسیده دراتاق راباز میکند. هیچ وقت نپرسیده ام اصلا برای چه درمیزنی؟!الان که درحال نوشتنی یادت نمی آید اصلا چکارت داشت؟فقط قیافه اش دیدنی بود وقتی دیدت! نگاهی به دست مشت شده ات که گوشی ازکناره هایش دهن کجی میکند می اندازد، _اتفاقی اقتاده؟ _مریم..... _مریم چی شده؟ مریم رادوست دارد،بااینکه فقطدوسه روز خانهتان مانداماحسابی باهم عیاق شده اند. گوشی رامیگرد وبلند بلند میخاند،یک جاهایی که تپق میزند توبرایش هجی میکنی، صدبارخواندیش، تاآن لحظه! جهت عمل جراحی پیوندمغز استخوان یک کودک چهارساله نیاز فوری به خون ABمنفی،لطفا باشماره ی 0912748....تماس بگیرید.send to all. نگاهت میکند _جدیه؟ شانه ات رابالا می اندازی،برایت مهم نیست واقعی است یانه؟!برای تو واقعی است وآن کودک چهارساله جلوی رویت روی تخت خوابیده است وتوباخونAمنفی به هیچ دردی نمیخوری. همیشه وقتی اسم مغز استخوان میایدیاد لخته های بین سفیدی استخوان می افتی وچقدردردناک است تصورآن لخته ها وبعد آمپول نمونه گیری که فرومیرود وصدای خ... دلت میخاهدبزنی زیرگریه برای کودکی که منتظرهمین لخته هاست. همیشه میگوید :مانده ام درعدالت خودش،کاری به فقیروغنی واین حرفها ندارم،قربونش برم چه جوری میخادجواب بنده هاشواون دنیابده بااین فرق های ریزودرشتی که بینشون هست. پ.ن:من درمورد صحت این نوشته ای که نوشتم اطلاع ندارم.امااین یه اس ام اس بود،منم send to all روزدم.کمترین نتیجه اش اینه که یادیه بچه ی چهارساله بیقتیم وبراش دعاکنیم. درسته تودنیای دکترا مهم مغزاستخوانه امابنظرمن یه چیزای دیگه هم هست که بافرمولها نمیشه بدستش آورد (همه میتونن بگن من یه آدم خیلی خوشحال مذهبیم که الکی امیدمیدم ، راحت باشین میتونین بگین.)،فقط سردعاهاتون ازش یادکنین. ببخشید که این مدت کوتاه درکافه بسته بود.شرمنده. بایدمینوشتیم بدلیل درگیری های دنیوی کافه چی تابرگشت ایشان به خودشان و ول کردن دنیایی که دودستی ولش نمیکنندکافه تعطیل است میتوانیدنظرات ونوشته هایتان رااززیردرردکنید.وقتی برگشتیم دوتاقندمهمون خودش. برگشتم مثل سنجدکه برمیگشت! امیدوارم دیگه غیبتهای صغری نرم.اگه رفتمم برمیگردم عین.... ممنون ازاونایی که این مدت باای میل وپیام پی گیرنبودنم بودن. سلام امیدوارم حال همه آقایون وخانوما خوب باشه،من بعنوان مدیریت کافه(کافه چی) لازم دونستم یه مطلبیوبگم،البته معذرت میخام که مزاحم اوقاتتون شدم.اوقاتی که اومدین براچندلحظه پشت میزوصندلیای مابدون جیغ وویغ یه آدم مزاحم مثل بنده بگذرونین. یه عرضی داشتم.فکرکنم همتون تاییدکنین که دوره ی عربده کشی ولوطی بازی وکافه بهم زنی ودعواراه انداختن ومیزوصندلیای یه کافه روبهم ریختن تموم شده.ازحضورهمه تون معذرت میخام.قصدتوهین ندارم ونمیخام به حضورکسی بی ادبی بشه اماتویکی ازشلوغترین ساعات عمرم مسئله ای پیش اومد که مجبورشدم این مطلبوبگم. موردی که بعنوان صاحب کافه اصلا نه سرش بودم نه تهش.البته زودتونستم کافه رومرتب کنم وشلوغی روجمعش کنم وفکرکنم تعدادکمی ازمشتریامتوجه بهم ریختگی شدن اما دوست دارم تکرار نشه.دوست که ندارم خواهش میکنم واستدعادارم دیگه تکرارنکنین. چراعاقل کندکاری که بعدآردپشیمانی جداازشوخی ،این جایه کافه ی مجازیه.نمیدونم برنامه قطارابدی یادتون هست یانه؟یه برنامه طنزبود!یه بخش داشت بنام رستوران کتاب یاکتابخوری که میرفتن تویه رستوران ویه کتابوبراخوندن انتخاب میکردن.اینجام یه کافه است.یه کافه مجازی برای ادبیاتی که همیشه مدیونشم.پس فکرکنم اصلادرست نیست این بحثاپیش بیاد. ممنون ازهمه تون که به عرایضم گوش دادین.میتونین بقیه چاییاتونوبنوشیدواگه سردشدن عوضشون میکنیم. پ.ن:خواهش میکنم اونایی که خودشون میدونن دیگه این بحثوکش ندن.خوشحال میشم درصورت تمایل بازم پشت میزامون بشینن ونظراتشونو بخونم البته بی حاشیه سازی.مرسی این یه تبلیغات نیسسسس....هست بی تعارف ،آقاندیدبدید (گورممیش) دیدین ؟ندیدین ؟واقعا؟!!!! خب ببینین! نمیشه؟ خب راست میگین ندیدبدیدا که روسرشون آنتن ندارن! میخاین ببینین؟میخاین؟! من!!!! یه ندیدددددددددددد...... آره من یه ندیدبدیدم که هیچی ازوب ووبلاگ و خانواده وزن بچه ی محترمش نمیدونه! حالا چراگفتم؟ چون من یه خواهش دارم،به قسمت آرشیومم سربزنین ونظربدین،ممنون! چه ربطی داشت؟ ربطش اینه که یه ندیدبدیدی بود که تنظیمات آرشیوشودرست نکرده بودومطالبش بدون اجازه ازحضرت محترمش تشریف میبردن توآرشیو وهیچ کدومم نمیگفتن آقااین بنده خداتازه مطلب گذاشته ،چشم براهه! حالااگه میشه بخاطراین چشم براهی خانواده ای روازنگرانی نجات بدین. بی شوخی کاملا جدی:ممنون ازهمه تون،مرسی. یه سوال دارم البته احتمالا افراد کمی جواب بدن چون تقریبا بازدید کننده ندارم اما میپرسم. تاحالا باکدوم کتاب یافیلم یا...واقعا گریه کردین؟اگه بازم ببینین وبخونینش چی؟ باتشکر:کافه چی شاید نام بردن خواهران برونته وخواندن یکی ازکتابهایشان برای آنکه بگویی ازادبیات چیزی می فهمی کافی باشد اما..... من امروز بلندیهای بادگیرامیلی برونته راتمام کردم وهنوزنفهمیدم کجایش شاهکاربود و است.... من ازادبیات هیچ چیزش رانمیدانم پس درک میکنم که احتمالا حق اظهارنظرندارم اماآنچه آزارم میدهد این است،تمام کتاب راخواندم،کل446 صفحه را تاته خواندم وتنهاچیزی که به آن رسیدم حماقت های یک نوکرحانه بودکه داستان بطورغیرمستقیم اززبان اونقل میشود.نوکری که خیلی جاهاازمیزان ساده لوحی و زودباوریش می خواهی واقعی باشدوازکتاب بیرون بزند تاخفه اش کنی ودراغلب جاها اززیرکی وسلیسی گفتارش که با آن داستان رانقل میکندشاخ درمیاوری! کل کتاب خاطرات اوازماجراهایی است که هیچ نقشی درآنهانداردامابطورغیرقابل باوری درهمه جاهست واگرنباشدنامه ای، یادداشتی پیدامیشودکه اوبتواندهمچنان راوی ویکه تازباقی بماند ودرتمام این نقل قولهایی که میکند کوچکترین توصیف مناظر،روز،شب،خانه ها،احساسات افراد و....اززبان شخص سومی که برایش گفته شده رابیان میدارد. هرچه باشدامیلی برونته آن رانوشته وباتوجه به اینکه من ازادبیات فقط کتاب خواندنش رابلدم توصیه میکنم بخوانیدش.هرچه باشدیکی ازشاهکارهای خواهران برونته است. پ.ن: بلندیهای بادگیر نوشته ی امیلی برونته درایران بانام عشق هرگزنمیمیرد چاپ شده است مقدمه:این مطلب روبااجازه ی استاد محترم میذارم که بی تعارف خیلی به گردن من حق دارن. دیدین یکی آدمو به زندگی برمیگردونه ایشونم منوبادنیای نوشتن تو یه مرحله اززندگیم آشتی دادن. دلیل اجازه ام اینه، این مطلبو قبل از همه ایشون خوندن وازنظرایشون چندان قوی نبود اما من باکسب اجازه میذارم تااگه نظری دارین تامن باویرایش این مطلب پیششون روسفیدباشم بذارین. باتشکر:کافه چی چندروز پیش دریک مطبوعه ی محلی مطلبی خواندم. محلی! زیاداهمیتی نداردکه محلی بودیاسراسری.چراروی محلی بودنش تاکیددارم ؟ شایدبرای اینکه عمق مطلبی که قراراست بنویسم ویادم نمی آید جایی خوانده باشم که میشوداسمش رافاجعه گذاشت یانه؟بیشترمعلوم شود. درآن مطبوعه ی محلی آمده بود"فلان پروژه که درفلان جا ودرفلان مکان درفلان زمان کلنگ زنی شده بود ولی بعدازمدت زمان مدیدی که احتمالا طول مدتش ازشمارش دستها خارج شده است مثل اینکه قیدش را زده اندوبرایش مراسم فسخ ومنتظرنباشیدهم گرفته اند!شاید بگویند چه ربطی داشت واین مطلب قابل اغماض است،مسلم است! اینکه پروژه ای کلنگ زنی شودوکلی پول پای فکرکردن وشروع تصمیم برای اجرا وتهیه ی روش های اجرایی وچگونگی اجراوافراداجرابخورد_البته دست همه ی دست اندرکاران که پول حلال میخورندواین وسط یک قران هم ناپدید نمیشود دردنکند _ وبعداجرانشودمسئله نیست،عادت کرده ایم!گرچه خوداین عادت کردن هم فعل بزرگی است،چرابایدعادت کنیم؟ امافعلا بحث من سربیان نویسنده ی محترم دریک مطبوعه ی محلی است، ایشان فرموده اند"وقتی کلنگی زده میشود وخبری میشود مردم منتظربهره برداری می شوند".مانده ام یااین آقای نویسنده کروکورومنقطع از حواس 5گانه است ،_البته دورازجان شخص شخیصشان_ خداراشکر بعضی ها شش گانه اش راهم دارند یااصلا ازنوشتن دریک جریده ی محلی سردرنمی آورند که آن هم هزارمرتبه پناه برخدا که کسی مجبورشان نکرده قلم رامستفیض نمایند. اصولا قلم بدستان جرایدمحلی کسانی هستند که محل رامیشناسند،درد مردم رانمیدانند بلکه باآن زندگی میکنند.حالااین جملات ازکجای آقای قلم بدست درآمده الله اعلم!تاآنجاکه بنده میدانم تنها اتفاقی که روز کلنگ زنی می افتد....یکسری آقایان وهزارالله اکبربانوان محترم ونزدیکان وزن وبچه و غیره ی همان افرادی که کلی برای اجرایی شدن یک پروژه یک قران پول حرام نخورده اندجمع میشوند...برای تعارف کلنگ سرهم رامیشکنند ودردلشان نعوذبالله هیچ حرفی بارهم نمیکنند،لبخندی میزنند،باکلی عرق شرم وخجالت ازشایسته نبودنشان برای بدست گرفتن کلنگ مزین به روبان دل زمین راکه قبلا به لطف همگی لایه ی ازنش سوراخ شده میشکافند وهمزمان یک عددروبان دیگربوسیله ی یک عدد قیچی احتمالا مادرمرده نصف میشود ، بعدکام همدیگرراشیرین میکنند ومیروند......این وسط مردم کی مطلع میشوندوکی به معده های محترم قول اجرامیدهند وکی معده درد میگیرندکه دراثرفشارش این نویسنده ی محترم محلی چنیین جملاتی رانوشته است رامن نمیدانم. اما باکمی حساب کتاب که البته درادبیات سونوگرافی فیزیولوژی بدن انسان جای ندارد تنهامعده درد درهمان روز شیرینی خوران است وبس که آنهم مردم حضورفعالی نداشتند!وشاید.... البته این احتمال هم بساراندک درحد یک دربینهایت ! پول حرامی که ممکن است این وسط دراثرشیطنت که نه،دراثربی دقتی وسهل انگاری ازقلم بیافتد واسباب نارحتی رافراهم آورد که بایک بیماری مختصرودکترروی وپول دکتردهی حل میشود. فقط مانده ام این نویسنده ی محترم مطبوعه ی محلی باشناخت مردم محل درکدام قسمت قضیه حضورفعال داشته اندکه دراثرمعده درد این مطالب رانوشته اند. شاید بااین عنوان فکرکنیدکه قرار است شهرم راکادوبدهند اما فکرکنم دوره ی فروش وهدیه شهرها به پایان رسیده است ،آن هایی هم که میگویند یک عدد بنده خداشهرجریکودرفلسطین را خرید وبه کلئوپاترا هدیه کرد تاکلئوپاترا به عنوان آدم حسابش کند نمی دانم سندتاریخی دارند یانه؟ یااصلا جایی نوشته شده ، یافقط بایدجزو حماسه های طبیعی که دهان به دهان میچرخد ومیرسد به ما بحاب آورد، اهمیتی ندارد چون یک روزی که بخواهم شهرم را بفروشم هیچ وقت نمیرسدزیرا من درشهرم تقریبا که نه حتما هیچ کاره ام، یک عدد همشهری محترم هستم که فقط درهنگام انتخابات ، به کرسی نشستن فرماندار وشهردار وصدها دیگران محترم بدرد میخورم و عزیز میشوم وبعدازاندکی از رای دهی این عزیز دیگرمهم نیست کجازندگی میکنم ؟ چگونه زندگی میکنم ؟ واصلا خرم به چندمن؟ خیال نکنید فرماندار وشهردار و دیگران محترم که برای راحتی این جانب و همشهریان تلاش میفرمایند تقصیرکارند، فکرنکنم! این پروسه یک پروسه ی تثبیت شده است که در مراتب مختلف میانگین های متفاوتی دارد ، به عنوان مثال درواحدی کوچکتر میشود من همشهری محترم که درهنگام نیاز به یک مادرمرده ی بدبختی که احتمالا برادرزاده ی خواهر داماد عزیزدختر پسرعموی دختر خاله ی پسرعموی بنده میباشد وتادیروز درذهن بنده شناسنامه نداشت اکنون برای بنده شیرین ترازقندنبات گشته است چون قرار است گرهی ازاینجانب را ولو بادندان هم شده بازکند . شاید هم روزی آنقدربزرگ شدم که به کمک همان عزیز گره گشا شهر را کادو کردم وفروختم ، اما فعلا تنها یک دلیل باعث شده که بگویم شهرم کادوپیچ شده است! شهرمن تقریبا از آن شهرهای کوچکی است که هنوز نه کاملا مدرن است و نه کاملا سنت هایش را فراموش کرده است . ( البته سنت ها که فراموش نمیشوند فقط نقاب مدرن میزنندوحالت قدیمیشان ازبین میرود وبعدازچند نسل دیگر که فقط جلدمدرن یادشان می آید، تک وتوک نسل قدیمی باقیمانده آه میکشند و میگویند ننه دیدی ازیادبردن) . یکی از سنت هایی که به صورت پابرجاهنوزاینجا وجود دارد مراسمی است که برای سوم وهفتم ودهم وصدم وهزارم همه ی آنهایی که روحشان شاد وهمیشه قرین رحمت الهی باشند برگزار میشود وصدالبته هزاران مراسم دیگر که امروز راهم به عنوان یکی ازهمان ها باعنوان آخرین عید سال از آدم تا خاتم همیشه گرامی داشته اند. یکی از آن روزهایی که که میتوان روی در ،دیوار ، پنجره ، پله ، راه پله ، زیرپله ی همه ی شهررا اعلامیه ی ترحیم چسباند.درمکان های شلوغ میتوان اعلا میه ها رادرلوایه (لایه را جمع ببندید) مختلف ببینید واگرتوانستید چسبی راکه قدرتش همه را رازی میکند ازجادربیاورید میتوانیداعلامیه های روی هم رادریک قاب ورق بزنید. اگراحتمالا کسانی اعتراض دارند که این این یک سنت است ورسم ادب که همه مطلع گردند.درجواب این ناقدان محترم بایدعرض کنم اولا اینجانب یکی از طرفدازان 120 پارچه ی سنت میباشد وبرای زنده نگه داشتن سنت ها حاضراست باقیمانده ی عمرش رایستاده کف بزند ،دوما یادم نمی آید مخالفتی باسنت کرده باشم . مگرقبل از آن که بلطف همان کسی که دستگاه چاپ رااختراع کرد واکنون بدلیل کهولت سن نامشان از خاطرم تشریف برده است وبعد از آن باکمک های بی دریغ ناصرالدین شاه که بعضی میگفتند شاه شهید واغلب میگفتند ومیگویند قاتل امیرکبیر صنعت چاپ وارد کشورنشده بود سنت ها پابرجانبودند ومراسم ادب بجا نمی آمد.اگرسنت واقعا سنت است هزارتا نسل قبل از اقدامات مهمه ی آقایان مرحومه که ذکرشان دراین مرقومه رفت ،بود وهست وخواهد بود. این وسط ماییم که بنفع خودمان درحال عوض کردنشان میباشیم .دراین گونه مراسمات بیشترین چیزی که یاد همه نیست همدردی با بازماندگان میباشد.کافی است دست ها راجلوی شکم جفت هم کنید،اندکی گردن را خم کرده وباکمی لرزش صدابگویید خدایش بیامرزد هیچ وقت ازیادمن یکی نمیروند،بعدازآن هم لوله ی اعلامیه ی ترحیم را دودستی جلوی بازمانده ی محترم بگیرید وفرمایش فرمایید که قابلشان راندارد وببخشند که تنها کاری است که ازدستتان بر می آید. بیچاره جوانان رشید بازماند گان محترم که تافردا صبح بصورت فشرده مراسم اعلامیه چسباندن دارند وقراراست شهررابپیچند. فردا صبح ، پشت چراغ قرمز به شهری خیره میشوی که پراست از بازگشت همه بسوی اوست ولی نمیدانم چرا خودمن یکی همیشه یادم میرود بازگشت من هم بسوی اوست! بوق ق ق ق ق ق ق ق ق.....راننده ی محترم ماشین پشتی است ،گازمیدهم درخیابان های شهری بادیوارهای کاغذی وهمیشه یادم میرودشایدهمین لحظه! کاملا بی ربط درآخر: همشهریان محترم توجه، توجه، جدیدا مراسم تزیین عکس مرحوم ومرحومه ها وارسال به خانه های بازماندگان محترم وآراستن حجله در کنارمنازل همه ی آن روح هایشان شاد درحال رواج میباشد. گفتم یک زمان ازقافله عقب نمانید که خیلی زود میگذرد. پ.ن: نام کسی که دستگاه چاپ را اختراع کرد مرحوم محترم گوتنبرگ بود برای شادی روح ایشان دعا کنید که ایشان درجهت کاربرد صحیح ورفاه بشریت اختراع فرمودند همانند انیشتین که نمیدانست بابمب اتم چه خواهند کرد.
واماشرق بنفشه، داستان یه عاشقی پاک، عاشقی توشهرعشاق وآقای مندنی پوراین عشقوخیلی قشنگ توفضای حافظیه آورده ، راهی روکه برای حرف زدن باهم انتخاب میکنن، کاملا میتونی فضا وشخصیتاروتصورکنی وتومحیط حافظه باذبیح وارغوان قدم بزنی وبشی راوی...بخونین!حتمابخونین!.بازم میگم بدون هیچ توضیحی بایدخودتون بخونین تابفهمین هیچ کدوم ازجملات من وصف حال یه لحظتون نمیشه وقت خوندن!
Design By : Pichak |