سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

هیچ وقت فکرنمیکردم بفکرم برسدکه وصیت نامه یامتنی شبیه آن بنویسم اصلا من تابحال وصیت نامه ندیده ام ، نمیدانم چگونه وصیت نامه ،وصیت نامه میشود.اگه کسی راهنمایی کنه بدم نمی یاد بشنوم.چندروز پیش براچند روز قراربود برم مسافرت.نمیدانم چراپسورد لپ تاب ونام کاربری وپسورد وبلاگمو نوشتم رویه کاغذ وزیرشم نوشتم اگه اتفاقی برام افتاد یکی نوشتن وبلاگموادامه بده،البته نمیدونم اسم اینومیشه وصیت نامه گذاشت یانه.

همیشه فکرمیکردم چرابایدوصیت نامه نوشت اماالان فهمیدم بزرگترکه میشی دنیابهت میچسبه وکلی کارای کرده وناقص مونده روهم تلنبار میشن و هرروز که میگذره مرگ یادت میره مگر درمواقع خاص.شعارنمیدم چون واقعا از آدمایی که چشماشونو میبندن ودهنشونو وا میکنند عین....نمیگم چی،بدم میاد.زندگی چقدرزود میگذرد .کمترازیک ماه دیگرمن بیست وچهارساله میشوم واین انسان بیست وچهارساله نهایت تاسی سال دیگرفرصت دویدن ودنبال دنیا گشتن دارد،جنب وجوشی برای....تغییر.

یکبار دریک مجله آخرین جمله ی قبل ازمرگ یک سری انسان مشهوررانوشته بودند ومن بعدازخواندن آن جملات کلی برای خودم گریه کردم که بعدازمرگم کسی دردنیا اثری ازمن نخواهددید،نمیدانم چراانروز برایم این فکرکه اسمی ازمن دردنیانماند سخت بودامابعدترها دیدم اهمیتی ندارد مهم این است که درلحظه ای که هستی ازبودنت راضی باشی ازاین که بدرد میخوری حتی اگرترک دیواری لای جرز راپرکنی.

البته من یک بیش فعالم بقول یک دوست، اما یک انسان بیش فعال هم خواهد مردامااین بیش فعال واقعاازمرگ میترسدویک روز بصورت شفاهی ازیکی ازاطرافیانش خواست که اگرروزی مردشب اول اورادرخانه نگه دارند،حتی این ها راکه مینویسد تنش یخ میکند،البته به جهان بعدازمرگ هم اعتقادکامل دارد.

اینجانب یک انسان مذهبی بروش خوداست،دین راباوردارد امانه بزور ،تمام دینها رایک دین میداند امانه بصورت شعار،تنها مرجع تقلیدش قرآن است وعقلش،کاری به حرف این وآن ندارد،باوری که ازنظرعقلی برایش ثابت شوددردین او ثبت میگرددودنیای پس ازمرگ راهم باوردارد.

فکرکنم این دنیاپروسوسه تراست چون میزان چسبندگی اش بیشتراست.

درهرصورت انروزمتوجه شدم کلی کارناقص ونکرده دارم امانمیدانم چرالپ تاب ووبلاگم مهمترینشان بود ،رمزش رانوشته ام وداخل کشوی میزتحریرم گذاشتم .

اگرروزی.......................خوشحالم که مشتریان ثابت میدانند کلیدکافه زیرپادری است.


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 11:41 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

بازم یه کاری برام پیش اومده که بازم یه چندروز درکافه بسته است،برام نظربذارین واززیردرردکنین وقتی برگشتم همه تون چایی مجانی مهمون من.قندشم حتماپهلوش،بی شوخی ازنظرات همه تون خوشحال میشم ودراینجابراهرآشنایی وغریبه ای بازه.یاحق.

کافه چی


نوشته شده در یکشنبه 89/4/6ساعت 1:49 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

پدر،واژه ی آشنایی است حتی تعداد حروفش ازمادرکمتراست،فکرکنیدبه چندزبان زنده ی دنیامسلطیددرهمه ی این زبان ها واژه ی مادربصورت عامیانه باواج آوای ماهمراه است اماپدر....احتمالامتفاوت است...همه ی آنهایی که من رامیشناسندمیدانند جمله ی همیشگی دارم که میگویدمادرهمیشه مادراست این پدرهاهستندکه متفاوتندوبااین تفاوت خانه وخانواده اش رامیسازد.ممکن است تعدادی ازبچه های کلاس بخواهندسرم رازیرآب کنند خب حق دارند چون تقریبادرتمام بحث های مربوط به مادرمن این جمله رابصورت مادام العمرتکرار میکنم وازحرفم هم برنمیگردم.

ازنظرمن مادرهای دنیاهمه یک جورند.منظورم ازمادر زنی که میزایدنیست ،زنی که مادراست.مادرهاهمیشه نگران فرزندشانند،زیباترازفرزند آنهادردنیاوجودندارد،باهوش تر،زرنگتر،مظلوم تر....همه ی خوبترهامال فرزندآنهاست.

چه وقت گرسنه شد؟چه وقت خوابید؟آیااذیتش کردند؟ناراحت نشده باشد؟اگرپدرازدستش عصبانی شودتا کجاصبرکندوبعدبپردوسط وقضیه راتمام کند؟ازبچه های دیگرچیزی کم ندارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بیچاره مادرها.

تفاوتی بین مادران نیست همه کم وبیش داریمشان.تحصیل کرده یاغیرتحصیل کرده ،سن بالا یاسن پایین...پدرم برای مادربزرگم تاروزآخربچه بودوتانمی آمدخانه آرام نمی گرفت . مادربزرگ مادریم هم.امااگر ازلحاظ شخصیتی مقایسه شان میکردی ازدودنیای متفاوت بودند.بازهم میگویم منظورم مادران هستند نه زنانی که فقط میزایند،مادرهابرای همین چیزها مادرند وبهشت....میگویندزیرپایشان است.من عاشق همه ی مادران زمینم ومادرخودم.خودش میداند چقدر....

اماپدر...

بچه که بودم یکبارعکسی کشیدم ازیک زن ویک مرد،پدرم برای استادشان برده بود ونمیدانم این وسط چی شده بودکه استادبرگشته بودگفته بودمعلوم است خانه به بچه ها سخت میگیری وگرنه دخترت عکس زن رابه این زیبایی وعکس مرد رااین طوری نمیکشید.من آن عکس راپاره کردم اماکاش استادشان میفهمیدمن ازبچگی عاشق کشیدن عروس بالباس توری بودم وشایدبرای همین عکس زن زیباشده بود.آن موقع نفهمیدم چرانقاشی راپاره کردم ودیگرنه عکس زن کشیدم نه عکس مرد....بعدهاکه یادآن قضیه افتادم دلم برای پدرسوخت.

پدرمن آرام ترین ،مهربانترین،نگرانترین ودرعین حال تودارترین اماپرقدرت ترین وبانفوذترین پدردنیاست.حرف زیادنمیزند امانگاهش حجت است،غم هایش رانمیگویدامادرپس نگاهش میخوانی که کی ناراحت است،بازخواستت نمیکنداماهمیشه دلت میخواهدبپرسدکجابودی وچکارمیکردی؟هیچ وقت نمگویداین کاررابکن اماهمیشه دلت میخواهد اجازه اش راداشته باشی،چیزی رابرایت دیکته نمیکنداماهمیشه میخواهی آرزوهایش رابرآورده کنی،همیشه وقتی وقتی داخل ماشین به جاده خیره میشوم،کوه ها مقصدنگاهم هستند ،همیشه مرایادپدرم می اندازند،پدرمن شبیه ترین بشربه کوهاست.همیشه احساس میکنم کوه ها آرام واستواردست زیرچانه ،به جنب وجوش دیوانه واربشریت روی زمین ودرهواخیره شده اند.

کاش کمی بیشترباماحرف میزدی پدر....

برای همه ی این هاست که میگویم پدر خانه رامیسازدحتی درخانه هایی که مادرهمه کاره است بازپدراین فرصت رابه مادرخانه داده وگرنه...پدرها پی خانه رامیریزند.پدرهرگونه بود خانه همان شکلی است،پدرمن عین کوه تودار وآرام ومهربان است پدرشمارانمیدانم....اماهمه ی دنیامیداند که چقدردوستش دارم درکنارمادرم.

بچه که بودم ازآن جمله ی معروف بدم میآمد...پدرت رادوست داری یامادرت را؟من واقعاهردوشان رابه یک اندازه دوست داشتم دارم امانمیدانم چقدر،وقتی بینهایت هم عدد حساب میشود...بیشترازبینهایت.

تمام این هارانوشتم نه برای روز پدری که داخل تقویم نوشته اندنوشتم تاهمانند روزمادربنویسم به بهانه ی امروزهرروز روز شماست حتی اگریادم برود.پدرم مادرم هرروزتان مبارک.

پ.ن:اگه دوست دارین بگین پدرتون شبیه چیه؟حتی بااسم مستعار.مادرتونو میدونم حتمامادره نه زنی که زاییده.


نوشته شده در شنبه 89/4/5ساعت 12:13 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

کودک!

داستان به یکباره تمام میشود،اصلا این متن داستان نیست.

وزنی....درد،فریاد،پایان،رنج...

تولدهمیشه داستان است،شایدهم نیست.

کودک...گریه،آغاز،تکرار...

بایدجمله ساخت.

وزنی که دردکشید وزنی که رنج هایش آغازشد.

وکودکی....

دردوگریه ورنج.

همیشه جمله سازی بیست میشدم،بایدبه خانم معلم زنگ بزنم.


نوشته شده در جمعه 89/4/4ساعت 11:58 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

ماسرنوشت اقوام پیش ازشمارا....

چه راحت ثانیه هایم راازدست میدهم،درپی انتظارهای بیهوده،چشم دوخته ام به آمدن ثانیه ی بعدی که شاید...

شایدکه نه حتما آنروز که ازخدایک ساعت بیشترآرزوخواهم کرد یاداین لحظات خواهم افتادوافسوسش راخواهم خورد....مثل همه ی شبهای امتحانی که درپی هرثانیه ای که میگذردیادم می ایدکاش کمی زودتر....

اما....

انسان هیچ وقت عبرت نگرفت.


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/3ساعت 2:51 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

ترسیدم،خیلی ترسیدم.بعد....ازخودم بدم آمد.فکرمیکردم قویترازاین حرفهاباشم.این اداها،این اطوار....آن لحظه،چقدرنفرت انگیزبود وترس آور.شایدشمابودیدنمیترسیدید امامن ترسیدم.آره اعتراف میکنم ترسیدم.اصلا درآن لحظه که نه درلحظات بعدازآن که به زشتی کارم رسیدم فهمیدم من فقط به دردلای جرز میخورم...دستم چه ساده لرزید وچه احمقانه خواست ازمیان دستانش لیزبخورد.لبخندم،حتی لبخندم هم تلخ بود،تلخی اش را زبانم هم فهمید وعین آب خوردن خشک شد.نمیدانم با آن چشمانش تلخی راازنگاهم خواندیانه که امیدوارم جوابش نه باشد چون باتمام نه هابازهم شرمنده ام...مادرش سررسید،نمیدانم شانس بودیا...دست دیگرش راکشیدورفتند ومن خالی دستانش راتارسیدن به خانه لمس کردم.

یکی گفت نگاهت آرامش میدهد به همه ی تلخی ها بسادگی نگاه میکنی،آن یکی گفت کاش جای توبودم ومن خندیدم مثل همیشه...

دارم خودم راتوجیه میکنم تااین وجدان درد گرفته آرام شود،امامهم  همان بودکه نبایدمیشد،من ازیک کودک عقب مانده ی شش ساله ترسیدم،آره ترسیدم،خیلی هم ترسیدم،داشت بامادرش ازکنارم میگذشت،نمیدانم چه شد،دویدوگوشه ی لباسم راچنگ زد وخندید،دندوناش، وای خدای من....خنده اش تلخ بود...اول ترسیدم امابعد....ازمادرش که داشت نگاهم میکردشرمنده شدم .دستم رادراز کردم،دستش سردبود،ازسرمابودیا از...دستم لرزید

ازنگاه رهگذران تمام اینها یه لحظه بیشترنبودندشایدهیچ کس لرزش دستانم راندید وشایداصلانلرزیدوفقط دلم...من باتمام ادعاهایم ترسیدم...مادرش دست دیگرش راکشیدوازمن معذرت خواست .اخم کرد،غمگین نگاهم کرد،نمیدانم گرماازکجامیان لبهایم دویدلبخندزدم،خوشحال شددستش راتکان دادوموقع رفتن بلندخندید...تاآسمان....باهمه ی این حرفهامن باتمام ادعاهیم ترسیدم.من ترسیدم ازیک کودک 6ساله!


نوشته شده در دوشنبه 89/3/31ساعت 10:33 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

بازارایران باویژگیهای خودهمیشه زبانزدجهانیان بوده ونام آن به همه ی زبانهای جهان درآمده و.....

پرهیزازدروغ وریاکاری ومردم فریبی وبویژه رباخواری،بازرگان وسوداگرایرانی راازسودجویی وبهره برداری ستمکارانه ازپیشه خودبازمیداشته است وشایدبه همین دلیل ایرانیان به سوداگری توجه نداشتند وطبقه ی سوداگروبازرگان دراجتماع ایران باستان فروترازطبقات دیگربود....

این ها مطالبی بودکه درموردبازارایران خواندم.قرارنیست به هیچ صنفی توهین کنم این جملات درموردتمام کارهایمان معنی پیدامیکند.پس ازهمه ی آنها که به خودگرفتندمعذرت میخاهم.فکرکنم خودتان درک میکنیددرتمام ....چه آسان ارزان فروختیم


نوشته شده در دوشنبه 89/3/31ساعت 12:28 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

وعشق....

زمانی این کلمه برایم ترس آورکه نه شرم آوربود.تصورش رانمیکردم که یک روز آن رادردفترم ویاجایی بنویسم یا....شایدپدریامادریا...اگریکی میدید واکنون ....نمیدانم شاید بی پروایی نسل بعدازمن دارد مسری میشودوبمن هم رسیده باشد...

آنزمان عشق برایم بامفهوم مقدس شناخته شده بودشایداصلا مقدس نبود وافسانه بود عین سیندرلا .اینکه دوست بدارم...بیش ازهمه وامروز...فکرمیکردم ویس ورامین،خسرووشیرین...بوده اند وخاطراتشان بمارسیده وامروز...

چقدرزود دنیاعوض شد،پدرم نسل سوخته است ومادرم .زمانی...

میگویدوقتی صدای کفش های پدرم که باهیکل مردانه اش روی زمین میکشدمی آمد همه چهارزانومینشستیم.نه اظهارنظری،اعلام وجودی،درخواستی...بقول یکی که گفت ابدا،همه آرام بانفس هایی حبس وامروز...

آن یکی گفت بچه هایم سرسفره گفتندپدرمیشودنمک دان رابیاوری ودیروز....

روزگارمن عوض شده است،باسرعتی....

قدکشیده ام.نسل بعدازمن ازمن پیش افتاده درعاشق شدن امامن فقط دوست خواهم داشت.عشق قرمز با5وارونه ای که تیری ازمیان آنرد میشدامروزدرمیان پیامک هاگم شد.

آن روزگفتم خوش بحال کوزت،اگر الان مجبورمیشدباسطل آب بیاوردبایدهرروز پشت ویترین مغازه ها عاشق یک نوع گوشی ویک لپ تاب وهزارک....دیگرمیشدواحتمالا درمسیررفت وبرگشت تابحال صدتاشماره گرفته بود وماریوس هزاربارعاشق دختران رنگ ووارنگ شده بودودوستان ماریوس آنقدرجلوی دبیرستان دخترانه کشیک میکشدند که انقلاب فرانسه یادشان میرفت واروپادرهمان دوره تاریک وسطایش میماندو...شایدتناردیه ها مهربانترین ادم های روی زمین بودند...

نسل بعدازمن...ساده عاشق میشوندومیگویندمعشوقیم وعاشقیم وساده دل میکنندومیگویندخائن بودوبی وفا...شایدعشق همین بودوما اشتباه خواندیم.

پدرم نسل سوخته نیست ومادرم.پدرم عاشق بود ومادرم.پدرم احترام پدرش راداشت ومادرم.پدرم نسل بعدش ازاون پیشی نگرفت ومادرم.پدرومادرم فقط احترام نسل بعدی راندیدند اماهرگزازآن نترسیدند که مانده اند بین دونسل..نسل سنتی ونسلی که به سوی تباهی میرود.

من نسل سوخته ام....

پ.ن.جدیدایه فیلم دیدم درموردسیندرلا مثل اینکه میخان بامدارک ثابت کنن سیندرلاافسانه نبوده،یه دختری بوددرزمان داووینچی که...


نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 11:28 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

این داستان مال حدود دوسال پیشه وسرکلاس خوندمش.بچه های کلاس و استادم نظراتشونوگفتن وبرام خیلی محترمن،دوست دارم نظرات شمارم بخونم .مرسی

همه ی آدم هایی که گم می شوند

یک روز صبح که آقای امیدی از خواب بیدارشد دیدکه به حشره ای بزرگ وعجیب تبدیل شده است .نگاهی به دست وپاهایش کرد خنده اش گرفت .دست وپاهایش قلمی وباریک بودند باریک تر از موهایی که قبلا نداشت.از اول تاس بود .با به یاد آوردن این موضوع بلندتر خندید اما صدای خنده ای نبود.دهانش را بهم زد هیچ خبری نبود.انگار این همان دهانی نبود که دیروز با اباب رجوع دعوا کرد ,که دیشب آن همه سر زنش داد کشید ومثلا تکلیف همدیگر را مشخص کردند. چه فحش هایی بهم دادند... هیچ صدایی نبود .نگاهش به پاهایش افتاد ,کمی بالاتر بودند مثل بچگی هایش که به پشت می خوابید شروع کرد به رکاب زدن خیلی حال میداد باخود فکر کرد اگر خیلی بزرگ نمی شد شاید بیشتر حال میداد .پاهایش خسته شدند ,خیلی وقت بود رکاب نزده بود.دست هایش را برای یک خمیازه ی بلند وکش وقوس طولانی بالا برداما,به آرامی لمسشان کرد مال خودش بود قسمتی از بدنش کمی به طرف خود کشید .....آخ... درد داشت سعی کرد همه ی حشراتی را که می شناخت به یاد بیاورد ... سوسک , ملخ , پروانه, مگس, سنجاقک,...... همه شان شاخک داشتند پس او هم باید داشته باشد تا یک حشره ی کامل شود خنده اش بیشترشد ...وای پرزهای روی بدنم.. بخش بندی های روی بدنم... دیگر داشت منفجر می شداما صدای خنده اش نمی آمد دوباره دهانش را بهم زد بی فایده بود چند بار سعی کرد.... اصلا! خبری نیست .... از اینکه به این فکر کند که از دهانش صدایی بیرون نمی آید منصرف شد سعی کرد بخندد. سعی زیادی هم نمی خواست خنده اش خود بخود می آمد. خیلی وقت بود نخندیده بود صبح که از خواب بیدار می شد تا شب فقط تکرار داشت. اداره...نهار در اداره... خانه ...شام ...خواب....مدتی بود شام را هم مانند نهار تنها می خورد...اصلا در شان من نیست باهاش شام بخورم....از اول تنهایی رادوست داشت. بچه که بود باخودش حرف میزد اما دلش نمی خواست جواب کسی رابدهد. حتی سلام....آخه همشون خلند دیوانه, برا خودشون دلخوشندخیال می کنن می دونن اما خبر ندارن که هیچی نمی دونن هیچی..... چند بار سعی کرده بود به آدم ها ی دور وبرش بگوید که اوصلاحشان را بهتر از خودشان می داند ولی وقتی نمی فهمیدند .... احمقند , یه مشت نادان عقب افتاده....اوهم تصمیم بزرگ ونهایی خودش را گرفت از همه دور شد تا نادانی و حماقتشان در افکار وذهن طلایی او اثر نکند.

تصمیم گرفت بلند شود کمرش درد گرفته بود وداغ شده بوداما نمی توانست بیخودی دست وپایش در هوا تکان می خوردند دوباره همه ی حشراتی را که تابحال دیده بود رادر ذهنش مجسم کرد که وقتی به پشت می افتند چه شکلی می شوند....چندش آور است... شنا کردن ودست وپازدن الکی در هوا. دلش برای خودش سوخت اما حالش از همه ی حشراتی که در هوا دست وپا می زدند بهم خورد..دست وپایش را تندتر تکان داد.همه ی تنش داغ بود .عرق از سر ورویش می بارید.پس حشرات هم عرق می کنند.دیگر خنده اش نیامد چون می ترسید بخندد وهیچ صدایی نباشد, نمی خواست صدای خنده اش رانشنود.خسته شد.ایستاد وتکان نخورد می توانست خودش را از بالا ببیند ... مثل همه ی اون کثافت های موذی الان خشکم زده.......حالش گرفته شد اثری از خنده های دقایق قبلی نبود .دست وپاهایش کمی بلندتر از بدنش بودند با حالتی نیمه خمیده هیچ تکانی نداشتند. اگر خودش یکی از آن حشرات را می دیدجارو وخاک انداز رابر می داشت واورا با جارو داخل خاک انداز می انداخت وبعد....تق....صدای خشک افتادنش داخل خاک انداز وبعد روی موزاییک های سرد حیاط حالش رابدتر کرد....حداقل دیگه پشت ورو نیستم.......صدای زنش می آمد حتما داشت باتلفن حرف میزد .....کار دیگه ای ندارن, مخشون اندازه یه مورچه نمی فهمه فقط فکشون کار می کنه .....زنش برای یکی دعوای دیشبشان را تعریف می کرد...اره, گفتم, نه دیگه نمی تونم , باور کن دیگه دارم مثل خودش می شم , دیوونه شدم...از اولش دیوونه بودی,ببین به من می گه دیوونه...صدایی از دهانش خارج نشد... آره بهش گفتم میرم , هیچی نگفت , به من می گه می خواد خوبم کنه می گه مخم ایراد داره.....خب داره که می گم....صدایی نبود... دارم ازش می ترسم دائم بهم می گه کله مو باز می کنه جاهای پوسیده ی مغزم رو خوب می کنه....البته دیگه فکرنکنم مغزی برات بمونه....صدایی نداشت...همش تقصیر شماست اون روز که اومدین خواستگاری باید می گفتین حالش خوب نیست...آهان پس مادرمه, زن خل عقب افتاده ,انگار اون خیلی می دونه همین زنه پدرمو برد تیمارستان ,پدر نازنینمو.....صدایی نبود....توروخدا گریه نکنین ببخشید میدونم شما فکر کردین اگه ازدواج کنه بهتر می شه , گریه نکنین, منم گریه می کنما....صدای هق هق زنش بلند شد....فقط بلدین آبغوره بگیرین.....سکوت بود.زنش دیگر گریه نمی کرد......نمیدونم کجاست الان رفتم تو اتاقش نبود....من اینجام....صدایش رانشنید باخود فکر کرد اگر زنش اورا بااین وضع ببیند چکار می کند....جیغ می زنه,ازحال میره,می میره,آهان! خوشحال می شه, ترسناکه.......ترسید .چقدر تنها بود.باخود فکر کرد چندتا آدم هستند که حشره شده اند.نمی دانست. اصلا نشنیده بود.شنیده بود آدم ها گم شده اند, غیب شده اند ,اثری از آنها پیدا نشده حتی جسدشان. البته از نظر او فرقی نمی کرد....مگه وقتی جسدو میذارن تو قبر چیزی از شون می مونه, دست وپنجه ی مورچه ها درد نکنه....اما چند نفر تابحال حشره شده بودند ....شاید همه ی حشره یه رو زآدم بودن اما چرا حشره شدن. آهان!!!بهتر! حتما همه ی اونایی که خیلی می دونن حشره می شن,اینجوری بهتر می تونن به کاراشون برسن ,تو تنهایی فکرکنن وبا خودشون حرف بزنن .اه آدم هایی که گم می شن چرا خبر نمی دن چرا گم شدن؟....به طرف در خانه رفت .شاخک هایش رابه درزد فایده ای نداشت.دادزد صدایش بیرون نیامد.گریه کرد ,اشک هایش نریخت.صدای زنش می آمد...مادرجان حلالم کنین , نه دیگه اصرار نکنین باور کنین نمی تونم.شمام مواظب خودتون باشین.خداحافظ......وقتی کلمه ی خداحافظی راشنید تنش سرد شدچیزی درونش خالی شد داد زد:نرو....سکوت بود....دروبازکن.....صدایی نبود.در بازشد فوری باتمام سرعتی که در بدنش باقی مانده بود داخل شدزنش داشت چمدانی رابیرون می برد چقدر هیکلش درشت بودواوتابحال به این فکر نکرده بود.صورتش از گریه پف کرده بود وسرخ بود .کبودی جای سیلس که دیشب زده بود با سرخی صورتش یکی شده بود....صورتت شبیه غروبه.....دلش سوخت برای خودش.برای زنش .پدرش ومادرش وهمه آدم هایی که حشره بودندفقط بخاطر اینکه زیاد می دانستند.زنش از خانه خارج شد.صدای کشیدن چمدان روی موزاییک می آمدصدای در کوچه راشنید.....من اینجام.نرو....صدایی نبودیاد حرفهای دیشب زنش افتاد...الهی ذلیل شی , خوار شی ,بمیری تا همه از دستت راحت شن,له شی...دور خانه چرخید تند تند,نفس نفس نفس می زداز این سو به ان سو می رفت دادزد عرق کرد گریه کردایستاد هنوز حشره بود....دیوانه بیا این نفرین رو ازمن ور دار.همین شماهایین که آدم ها رو بر نمی گردونین.گم می کنین.پیداشون نمی کنید.....چرخید.راه رفت دست وپاهایش را تکان داد تنش را .شاخک هایش را.نفسش بند آمد ایستاد. شاخک ,دست وپایی مویی.کرک های روی بدنش.هنوز حشره بود.زنش برگشت خطر از نزدیک گوشش گذشت زنش کم بود لهش کند اما او فوری دویدوجاخالی داد.زنش ازروی میز چیزی برداشت داخل کیفش گذاشت همه ی خانه را یکبار نگاه کردد آه کشید.گریه کرد .دماغش راکشیدوبه طرف در رفت.دلش سوخت.صدای له شدن چیزی آمد...اه عجب حشره ی کثیفی,ببین چه جوری له شد ,همه ی دل وردش ریخت بیرون,برم جورابمو عوض کنم...

پ.ن :چندروز نیستم.نمیدونم جایی که میرم نت در دسترس باشه یانه.اگه شدکه سرویس کافه براهه اگه نشدببخشیدتابرگشت.درخواست هاتونو اززیردر ردکنیدبعدبرگشت به روی چشم.کافه چی


نوشته شده در شنبه 89/3/15ساعت 10:54 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

تصمیم داشتم برای روزمادریک متن بلند بالا بنویسم امابعد....چقدرمتن ها که برای مادرنوشتن وچقدرجملات قصاروشعارها رنگ ولعاب دار که الان تومجلات وکتابا وصدالبته گوشیامیچرخه.

اصلا مگرروزمادرفقط یک روزه؟!یک روزازتقویم؟!مگه روابط ماروتقویم تعیین میکنه؟اگرمیگن یه بچه همیشه براپدرومادرش بچه است چراهروز روزمادروپدرنباشه؟

برای همه یروزهای باقیماند ه ی عمرم،مادروپدرم،اگریادم رفت ببخشید،اماهمه شان روزشماست.

پ.ن :امروز روزمادربود،نتونستم متنی بنویسم،یه دلیلشوآوردم،دلیل دیگه ای ام داشت.امروزروز مادرخدایی خواست که زنی نزاید.نمیدانم قراربودمادرشودیانه چون من به هرزنی که بزاید مادرنمیگویم ،زاییدن یک فعل است ومادربودن یک.....(کلمه ای نیافتم توی ذهنم میدونم چی میخام بگم امیدوارم شمام درک کنین بازبان بی زبانی).شایدبعدها درمورداتفاق امروز نوشتم.


نوشته شده در جمعه 89/3/14ساعت 10:37 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak