سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

امروز میخاستم یه پست بذارم اما نرسیدم تایپش کنم ، ازاولم همیشه براتایپ تنبلی میکنم ، امروز میرم دانشگاه و نمیدونم خوابگاه اینترنت داره یانه واینم نمیدونم دفه ی بعد کی به اینترنت وصل میشم اما درکافه همیشه بازه ،منتظرتون هستم.خوشحالم میکنین.دراسرع وقت اون پستم که نصفه تایپ کردم میذارم.باعرض شرمندگی.عجله دارم.نیم ساعت دیگه راهیم.توسلف سرویسم قرار آش پشت پاسروبشه که کافه چی زود برگرده به کافه


نوشته شده در سه شنبه 89/7/6ساعت 8:38 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

فضولی کارخوبی نیست ،تااین حد ازمودب بودن رامیدانم اما زیرذره بین کردن مردم درترمینال میتواند بزرگترین پرکننده ی  ثانیه ها بیشمارتان درترمینال باشد ، یک جایی خواندم تنهادرایران است که مردم موبایل دستشان میگیرند ودریک مکان عمومی بدون اجازه ازهمه کس عکس می اندازند.
عکسهایی که درادامه میبینید تنها باتوجیه اینکه بنده خواسته ام ثانیه هایم رادرترمینال پرکنم واتهام ایرانی بازیم رابپذیرم توجیه پذیر نیستند...پس...بایدبگویم این عکس هاازیک پسربچه ی کمبزه فروش درترمینال است
_بمن ربطی ندارد که کمبزه وفروختنش چه ربطی به ترمینال دارد_درهمین جاازآن آقاعذرمیطلبم ومیگویم اگربجرم دختربی حیابودن وگیس بریده بودن بدلیل حرف زدن بایک پسربچه ی کمبزه فروش متهم نمیشدم حتماجلو آمده اجازه میگرفتم ،گرچه فکرنکنم آن موقع عکس هابااین حالت طبیعی می افتادند اماخب بی ادب بودن رفتارم را میپذیرم ،درآخرهم احتمالا یک کیلو کمبزه باوجوداینکه اصلا دوست ندارم میخریدم وتا خانه بارکش میکردم به عنوان سوغات فضولی...
مادرمادریم زنی بود ساده ومهربان ،از آن پیرزنهایی که تنهاییشان راباحرف زدن پرمیکردن تادوتا گوش گیر می اورد....بعدیک ساعت تازه میگفت اصلا حرفم این نبود _سوزوم بودییدی _مخلص کلام مادر ودوباره شروع میکردتادوساعت دیگر
....
فکرکنم سنم که بالاترمیرود شبیه او میشوم
....
مشتریان محترم فقط خواستم این عکس هارابگذارم تا
..

نمیدانم چراوقتی دیدمش خوشم آمد...چقدربیخیال به اطرافش بدون توجه به آنچه میگذرد.بدون توجه به آدم هایی که میدوند،دادمیزنند ،خودشان راگرفته اند وبانوک دماغشان درگیرند_اوزلرینه دییپ لر_  یامثل من نخ مردم رادستشان گرفته اند ورفته درکارشان...چقدربا آرامش چایش رامیخورد ،برایش مهم نبود کسی نگاهش میکند نباید هورت بکشد ،نبایدقندش راداخل چاییش خیس کند ،نباید قندش راخرت خرت بجود...کاش ماهم بی خیال میشدیم ....بیخیال خیلی از قوانین فیثاغورثی که نمیدانم به چه دردم میخورد که آن زمان مجبوربودم همیشه مجذور وتررابامجموع مجذور دوضلع دیگر مساوی بیاورم.


نوشته شده در جمعه 89/7/2ساعت 10:22 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

دفترچه تلفن چه چیزی رابه ذهنتان می آورد، اگردوست داشتید بنویسید....کلی شماره،اسم ، عدد ،....شایدهم هیچ چیز..تا دوروز پیش هم اگربه من هم میگفتند بادفترچه تلفن جمله بساز...کلی طراح سوال رازیر سوال میبردم وکلی ناله ونفرین واگر احتمالا فحش بلدبودم فحش هم نثارشان میکردم که شکرا للله این یک رقم رابلد نیستم ،اما امروز که دیروز نیست ،امروز امروز است ،امروز یک دفترچه تلفن برایم نوستال‍ژی آفرید، نوستالژی نمیدانم چندبهار وتابستان و....

این والده ی گرام درخانه تکانی عید یک عدد دفترچه تلفن جدید گرفته بودند واز 5 ماه واندی پیش ورد گوشم کرده بودند آن دفترچه تلفن قدیمی را بازنویسی بنما!!!!!به دلایل مشغله ی دنیوی ازهمه رقم  ، قرعه ی نوشتن برگه های آن بنام امروز افتاد ، امروز صبح...کلی نام....نام آدم هایی که خانه هایشان راعوض کرده بودند وتویاد خانه ی قدیمی عمه افتادی بادرخت آلبالوی حیاطشان وپله هایی که به آشپزخانه میرسید...بعدفکرکردی آنها خودشان یاد خانه ی قدیمیشان میکنند؟؟ ؟نام هایی که دیگرنیستند وبه خانه ی اخرتشان رفته اند اماهنوز شماره هایشان برای صله ی ارحام از بازمانده ها ضروری است وتو پشتشان مینویسی مرحوم ومرحومه _مطمئنم با والده ی گرام یک بحث خواهیم داشت اما در آن زمان نوستالژی زده شده بودم_ نام مدارسی که رفته ای وتو آنقدر شاگرد خوبی بودی که این شماره فقط بدرد اجازه گرفتن ا زمدرسه میخورد وتویاد آنروزی می افتی که برف باریده بود ومدارس تعطیل بودند وتو آنقدر گریه کردی تامادرت زنگ زد وبا بابای مدرسه حرف زدی وآن پیرمرد بیچاره قانعت کرد که هیچ کس آنروز مدرسه نرفته است ،تو از آنهایی بودی که از آن ور بام افتاده بودند....نام بیمارستان ها،تهران ،تبریز ، اهر.....هزارن شماره داخلی فلان....وتویاد آنروزی می افتی که مادربزرگ حالش خوب نبود، مادر لباس هایش را تنش کرد ،گریه کردی، از آن لحظه هایی بود که مهم نبود _ ماشالله ماشالله بویوه قیز اولوب سان سنن بعیددی_ ماشالله ماشالله دختربزرگی شدی ازتوبعیده ،مادربزگ با آن حال نزارش دستی روی سرت کشید وگفت : چیزی نشده ،خوب میشوم ،جا یی نمیروم ،میروم بیمارستان برمیگردم.همیشه نگران بود ،نگرانت ،نگران....چیزی ته دلت تکان میخورد ،دانستی برگشتی نیست چشمانش گفتندبرعکس لب هایش ،مادربزگ برای همه چیز دلش هوای بیمارستان نمیکرد،بعد از عمل قلبش اولین بار بود واین یعنی درد تا کجاپیش رفته بود که مادربزرگ گفت درد دارد...چقدردلت هوایش را میکند...هوای....همه چیز....همه ی لحظه های بودنش....تاحرف سین راتمام میکنی...برای پسرعموی پدرت که مینویسی مرحوم...شب، باران ،اتوبوس ، .... ،خودکار را پرت میکنی......

مغزت گنجایش این همه نوستالژی را ندارد.بماند برای بعد...احتمالا وقتی...

ببین چه کرده است یک دفترچه تلفن با تو.....تادیروز فقط عدد بود ونام و مواقع اضطراری...


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 7:35 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

عجب بساطی دارد این تلویزیون.آقاهمین کارهارامیکنید که زبانم لال ،گلاب برویتان ،ماکه ندیدیم ،میگن هرکس یه دونه د..ی...ش...روی پشت بامش هوامیکند تا این بازهم زبانم لال یک کمی مزخرفات رانبیند...جانم برایتان بگویدتوفیق اجباری این تابستان ما نشستیم پای سریال های تلویزیون ،کاری هم نمیشد کرد باید میدیدیم ،امیدوارم درک کنید که مجبوربودیم.بیتا رادیدیم کلی هم حرصش راخوردیم.خداروشکر همه چی به خیروخوشی تمام شد وادم بدهای قصه هم شیشه ی عمرشان شکست ونمیدانم آقایان محترم تلویزیون فکرکردند که بااین راه حلی که ارایه کردند بهترین نسخه راحتما پیچیدند...آدم باید یا آدم شود یاهمان بهتر برود پشت میله ها یا بمیرد...آخرش هم بیتا به سزای عملش رسید وهمه ی مادران دنیا دست به دعا برداشتند وخدا خیرت دهد راه انداختند که پسرشان بابیتا خانوم آشنا نشده بود...بقول آن آقاپسری که گفت من قول دخترارونمیخورم ومن یادم افتاد اول حوا سیب راگاززده بود....فکرنکنیددرتلاشم تا ازحقوق زنان دفاع کنم ...نه! حق اگر حق باشد به صاحبش میرسد.امااولا آقای محترم والا همه جورآدمی تو هرجامعه ای باهرجنسیتی یافت میشود ...اماباز کارم ودرد دل ورم کرده ام این نیست این اقا حرفش رازده بود حرفم دوما است ...دوما آقای تلویزیون محترمی که نشستی واین مصاحبه را برای ضبط آماده کردی نکته ی اخلاقیش راهم زیرنویس میکردی،بخاطرمن...وگرنه همه نکته ی اخلاقیش رافهمیدند خب زیرنویس میکردین من هم میفهمیدم...بازهم به درک، اصلا فیلم به شما ربطی نداشت...آقای نویسنده ی محترم نتیجه ی اخلاقیش رامن نفهمیدم...صورت مسئله راپاک کردین!دست مریزاد،بیتا به سزای عملش رسید امابیتاهای دیگر...همه قرار است به سزای اعمالشان برسند...قبول کنید که دختران و زنانی مثل بیتاهستند دراین جامعه ومیمانند واین راه حلشان نیست..آنان محکومند...محکوم به این گونه بودن وقتی همیشه عموها مهربان نیستند، وقتی همیشه پدرها...مادرها...و...

حالا هم که سریالهای رمضان رسیده اند...برای یک مسئله که میشود صورتش را براحتی پاک کرد قراراست 30 روز بکش بکش راه بیاندازند....من مانده ام کجای این مسئله شبیه مشکل است که برایش خانواده ای به این صمیمیت قراراست بپاشد.خدادبدادمان برسد....عجب توفیق اجباری!


نوشته شده در جمعه 89/5/29ساعت 12:7 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

چقدرخودخواهیم....باخودم قرارگذاشته بودم وقتی رسیدم خانه یک عددکتاب مقررات ملی ساختمان ورق بزنم تاببینم سرانه ی پیاده روبصورت استاندارد چقدراست....چشمتان روز بدنبیند امروز اینجانب یک کم عجله داشت وباسرعت غیرمجازدرساعت تشریفش رامیبرد...تازه امروز فهمیدم پیاده روهاچقدرتنگ هستند وچقدر انسان دوپا زیاداست وبعد هم بیچاره کورها...میگویدوقتی عجله داری به چه چیزهایی توجه می کنی ؟!شاید!!!داشتم می دویدم..جلوی یکی ازمغازه ها تانصف پیاده رو قوطی های چوبی غوره ی انگور همین الان ازمیدان میوه تره بار رسیده بود، نصف بقیه ی پیاده رو هم مشتریان آقای مغازه دار محترم عین مور وملخ شیرجه برده بودندسمت....دیگرنمیدانم آن سطح صاف باموزاییک های ناصاف برای چه اسم پیاده رو رایدک می کشید...جلوتر...میلگردهای یک عدد بسازبفروش محترم...چندقدم بعدتر یک عدد بساطی...جلوتر از اویک تعمیراتی محترم...اولی ماشین ....دومی یخچال...ومن بعنوان یکی از دوندگان بدبخت که پیاده بودم ومنت گذاشته اند به نامم سطح صاف ایجاد کرده اند باید پیچشی به خویشتن میدادم وازخیابان میراندم واحتمالا دراثربرخورد بایک موتور یاماشین یا...اکنون ازبالای آسمان ها به شما ودوندگان دیگروشیشه های آبغوره ی داخل انباری مادرم خیره شده بودم...به کدامین گناه مردم...شایدهم مرگ حقم بوده..وقتی بدون اعتراض راهم راکج میکنم وازراهی که بنامم زده اند بسادگی میگذرم بدون اعتراضی ...مرگ هم حقم است..وقتی شعارمیدهم...اگرکسی توسری میخورد واعتراضی ندارد بایددوتای دیگه توی سرش زد...اگر کسی دست یکی دیگررا له میکند واواعتراضی ندارد میتواند هردوتادستش را بشکند...میدانم حرفای جالبی نیست وخیلی شرورانه است وبرای خودم هم فعلا درحدشعارهستند اما...عبارت هایی مثل مستضعفان،بورژوا،ضدفاشیست ها....همه برای قانع کرد احساسات یکسری افراد شاید زیاددان که بدلیل درک عمیقشان زندگی رابرخویشتن سخت گرفته اند ونمیدانند برای رهایی بشریت چکاربکنند...قبول دارم روزی که حلاج گفت اناالحق همه گفتندکافراست کسی نگفت او خدایش رادرخویشتن یافت یعنی آنقدر درک کرد که به آنچه خدامیخاست رسید،اوبه خودرسید یازمانی که گالیله دادزد زمین بدور خورشید میچرخد وسرش بالای دار رفت...شایدحلاج درکش برای من سخت باشد امااینکه گالیله اعدام شودبخاطرسخنی که من سوم ابتدایی آموختم واقعا مسخره است... پس کاری به روشنفکران محترم ندارم...اما...وقتی مستضعف درک درستی ازضعف ندارد واینکه اصلا چه چیزی اورا به این کمبود کشانده ویااصلا اوچیزی کم دارد...زنان و دخترانی که خودازتولد فرزند پسربه شوروشعف می آیند یابادروغ های ساده ی مردان اطرافشان قانع میشوند ووقتی  داد توبعنوان یک دختربالا میرود لب هایشان را میگزند وپایش بیافتد چشم غره ای میروند وگیست را هم میکشند وبااحتمال بالای صددرصد پشت سرت صفحه میگذارند وبرچسب گیس بریده به تو میزنند ودرگمراهی خویش مانده اند نمیدانم ارزش دارندکه ازطرف گروه هایی که بنام فمنیست ها ایجاد میشوند دفاع شوند...ارزش که دارند ! بعنوان انسان اما وقتی خودشان درآنچه هستند شادند شایددفاع ازآنها تنها وسیله ای برای نوشتن من است برای قانع کردن خودم.برای پرکردن حس دلسوزیم،اینکه احساس قدرت کنم وفکرکنم میتوانم از آن ها دفاع کنم...اصلا چه کسی گفته گمراهی آنها درست نیست ومن درآگاهیم...بااین افکارمن هم ازجنسی که متعلق به آنهاهستم رانده میشوم و هم جنسی که مقابلش قراردارم مرامیراند...اینها دغدغه های روشنفکرانه است وای اگربه آنجایی برسیم که همه ی اینها بهانه ای شود برای یکسری افراد سود جوبرای به راه انداختن سمینارها وگرفتن پول ها ونوشتن مقالات ومدرک....دارم سیاسی میشوم،نه! من کاری به این حرفا ندارم،مراچه به..بدلیل تعمیرات خانه مان کتابخانه ام را داخل چندقوطی مقوایی جمع کرده ام پس اگرانتظاردارین که درآخر سرانه ی پیاده رو رابرایتان بنویسم شرمنده ام چون کتاب نویفرت اطلاعات معماری پایین ترازهمه بود...اصلا چه اهمیتی دارد آدم بداند چقدرحقش است....چه قدرمهم است که من چنددرجه پیچ خوردم وازخیابان رد شدم...اصلا گیرم ماشین هم میزد ،نوش جونم....خداراشکرهم که زنده ام و نمیخاهم سیاسی شوم....وای من چقدر خوشحالم.


نوشته شده در جمعه 89/5/22ساعت 4:11 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

کی یادمان رفت؟نعوذبالله خداهم دیگرکم کم یادش میرود که انسان کی فراموش کرد که انسان باشد...

شایدهمان موقع....

دست زیرچانه....

به همانندی همان قیافه ی فیلسوف مآبانه اش ، دست زیرچانه به صرف انسان بودش که درمیان گفتگوهای خدا فکرمیکرد...

.....میخاهم بارامانتی بردوش شمابگذارم ،آسمان میپذیری؟....

آسمان سردرگریبان کرد...

زمین سرخم کرد...

خورشیدانگشتانش رابه بازی گرفت وماه ستاره هایش راشمرد.

وانسان....

شایدازخیلی پیشترازسخنرانی خدا درذهن حسابگرش دودوتا چهارتای ریاضی اش راآغاز کرده بود، چقدرازاین معامله به نفع اوست؟!

این سطرهای خط خطی کفرنیست،من کافرنیستم،چون خداهنوزدرذهن من است،من تنهاخودم رانفی میکنم ،عرش اعلی وروزمحشردرلامسه ی فیزیکی من تنهاآغازوپایانی فقیرانه شده اند...کلماتی برای شبیه سازی روزی که میگویندهمه بودند،من هم بودم؟؟؟یادم نمی آید.

من انسان بودنم رافراموش کرده ام چگونه ممکن است  زمان ومکان پذیرفتنش رابیادبیاورم.من کی خودم راانکارکردم؟؟؟

 

 


نوشته شده در شنبه 89/5/16ساعت 12:16 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

این یکی ازمتنهایی بود که براپوسترپایان نامم نوشته بودم

همیشه اشتباهی میشود وما همیشه ناظرشکستن خودمان هستیم. آن ها.... همیشه آنی که میخاهیم نمیشود...مامیخواهیم نه آنقدرکه خواستنمان شدن شود..


نوشته شده در یکشنبه 89/5/3ساعت 9:0 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

داخل ماشین نشسته ام.بدترازراننده!منتظریم شاید بنده خداهایی پیداشوندکه برویم.انتظار....همیشه خسته کننده است بخصوص.........انتظارهیچ وقت بخصوص ندارد همیشه ی خدا....رانند ه داد میزند ...خوب است هرچه داردازگذشته وامروز ازغم پنهان وحرص شب خورده به داد میدهد ومن زل زده به اوانتظارم راقورت میدهم......وقت هایی که وقت آزادداشته باشم _همان وقتی که هیچ کس دردنیا جزیک ایرانی ندارد وصدالبته همیشه برایش کلی برنامه ی عقب افتاده داردکه برنامه ریزی شده اندبرای همین وقت های آزادوخدایی تا آخرعمرهم انجامشان نمیدهد_مینشینم وزل میزنم توی صورت آدم هایی که می آیندومیروند.هیچ وقت متوجه ات نمیشوند.هیچ وقت ازاینکه توی صورتشان زل زده ای ابروگره نمیزنند.با دودوتا 4تای ریاضی که هیچ وقت یادنمیگیرمش خیال نکنیم وقتی منتظریم آدم ها مهربان میشوند_البته زل زدن کلا دور ازادب است وبود وخواهدبود_نه! آدم ها همیشه مهربانند!اماوقتی نمیبیننت مهربانتر میشوند.نقابی نیست.میدوند....پی لحظه هایی که حتما می آیند با گذراندن ثانیه هایی که نمیبینندفقط خرجش میکندد تابرسندبه کدامین دغدغه و شاید فرار...وساختن نوستالژی برای پیریشان _ جانم برایت بگویدماهم یکروز جوان بودیم _نشسته ام منتظرهمان 2،3،4نفریم.راننده خالی شدازبس دادزد.بیچاره من!

اگربه من بود....نمیدانم چکارمیکردم این بمن بودن هم ازآن جمله هایی است که هم حرص میدهدهم مایه ی لاف زنی است همیشه وقتی این جمله ازدهان خودم میپردیاگلاب برویتان یکی ازافرادبشریت میگوید توی دلم میگویم حالاکه به تونیست بشین سرجایت...راننده ورزش صبحگاهی اش راشروع کرده. دادزدن راکنارگذاشته.دونده ها راکه ازدور میبیندباانگشت اشاره میکندیاباابروهمه هم یک حالت است ، مانده ام این دونده هابااین سرعت ازکجامیفهمند اوچه میگوید که بااشاره سرمیگویند نه یعنی نمیرویم. ماهنوزمنتظریم.....

خوبی این تاکسی های بین شهری این است که سردت نمیشودوتومنتظر33نفرنیستی تاترمزبزنندوباهم منتظرشویم با3 نفرکارت راه می افتد راننده پیروزمندانه داردباسه بنده خدا میآید.خالی شده! گرم شده!داخل ماشین هم یک جوادیساری برایت میگذارد، مشد!مانده ای این سردر پس ازکلی انتظاروشنیدن صدای حنجره ی طلایی جناب آقای یساری فردامیتوانی سرکلاس صبح بنشینی؟!سرت راروی شیشه میگذاری شاید راه تمام شود.

 


نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 12:16 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

گفت :خداوقتی زیبایی رابین آدم ها تقسیم میکردنصفش رابه یوسف داد ونصف دیگرش رامیان آدمیان تقسیم کرد.کجکی نگاهش کردم .

گفت: باورنداری؟ گفتم افسانه است؟!.

گفت:کسی چه میداند؟جواابش راندادم وصورتم رابرگرداندم.

گفت:احتمالا یوسف اولین نفردرصف زیبایی بود وبعدخداخسته شدازدست خرده فرمایشات آدمیزادها.گفتم: مگرمیشود؟ خداهمه رابه یک اندازه میخواهد.

بلندشدمیان رفتنش زمزمه کردشایدخداعاشق شد....

 

 


نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت 8:19 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

زندگی هنوز ادامه دارد،بی هیچ کم وکاستی بجزنبودن او....ازدریچه ای که من میبینمشان...هنوز صبح باصدای جارویی که روی سطح آسفالت کوچه میکشد بیدارمیشوم...میچرخم وبه سقف خیره میشوم.درگیجی خواب دیشب صدای تکاندن موکت جلوی پادریشان ازناله های موزون تختم که باچرخیدن من کمردردش رایادآوری میکند واضح تراست....صدای شستن،تمیزکردن،بازکردن درهاو... ادامه دارد ومن هنوز یک ربعم رابرای چشم برداشتن ازسفیدی سقفی که صبح نمیدانم درمیانش دنبال چه میگردم تمام نکرده ام...ازجایم بلندمیشوم....ازدریچه ای که میبینمشان هنوززندگی میکنند....چه جان سخت است نسل آدمی...آن روز!از همین دریچه ای که میبینمشان ،شنیدمشان.جیغ، گریه،فریاد،پدر...،آمبولانس و40 روز تمام پارچه های سیاه دررقص موزون با باد دست دردست هم وروز چهل ویکم زنی بودکه تنهاشد.گفتم دوام نمی آورد.خدابدادش برسد.بانوان  محترم نقل کردند که دخترکه راه دور شوهربرود همین است...یکی گفت حداقل پسرهایش بیایند.آن یکی گفت خودشان بیایند دانشگاهشان راکول کنند کجابیاورند؟ پسربزرگش برگشت نمیدانم ازکجا؟! زیاددرجریان کارکردن ها ونکردنهایی که بمن ربطی ندارد نمیروم،اماهنوز تنهاست.بقول آن یکی دیگرکه گفت پسرکه عصای دست مادرنیست.میخاستم بگویم پس چراهمه عصرروز چهلم گفتند خداپسرهایت رابرایت نگهدارد.نگفتم!

یادآن زنی افتادم که یکی ازبچه ها جایش راتواتوبوس به اوداده بود،گفته بود خوشبخت شی دخترم (بخت اوراولاسان ، فکرکنم ترکیش همین بشه)و اولبخندی تحویل زن داده بود وزنه درجواب لبخندش گفته بود والا دخترم دخترای قدیم تااسم شوهرمیومد سرخ وسفیدمیشدن سرشونو مینداختن پایین....وماچقدرشبش به این خاطره خندیدیم

گفتم جوابش راندادم. حوصله سرخ وسفید نشدن نداشتم ،بعدباخودم فکرکردم حتماحکمتی دارد که خداپسرهارابرای مادرهانگه میدارد.

ازدریچه ای که من میبینمشان هرروز صبح مرابیدارمیکند،بعدنان میگرد وحتماچای دم میکند وصبحانه میخوردو....همیشه مرایادکوکب خانمی می اندازد که زن پاکیزه ای بود....نهارمیخورد،چرت بعدازنهارش را می زند ودوباره خانه را می تکاندوطرف های عصرپسرش می آید.حتماصبح زود میرود چون رفتنش رانمیبینم ازدریچه ای که میبینمشان...ومن فکرمیکنم که خداپسرش رابایدنگه دارد.

زندگی میکنند،ازدریچه ای که من میبینمشان وهنوز همان تکرار هست تکرار قبل ازنبودن او...اگراو بود شاید پسرش نمیدانم ازکجابرنمیگشت وهرروز عصرش خودش کلید داخل قفل را میچرخاند....چه جان سخت است نسل آدمی...

 


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 12:59 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak