سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

کافه چی بعدازمدتها برگشته است اصلا نمیخاهم دلیل بیاورم وبهانه تراشی کنم .بدون هیچ بهانه تراشی بایدبگم درگیرامتحانات وپروژه هابودم وفعلا که تااینجام نتایجش بدنبوده پس شکر....

توفیق اجباری تشریفمان رااصفهان هم بردیم وچون قصدنداریم برگشتن کافه چی بدون توپ صداکردن باشدبرنامه ی یه کوچولوخاصمان عکس هایی ازاصفهان است.ولی اکه فکرکردین عکس بنا میذارم نه...عکس ساختمان های اصفهانو هرکس رفته داره،هرکسم نرفته وجلوی اونا براعکس گرفتن وانستاده با یه سرچ تواینترنت و یه برنامه فتوشاپ کارش راه میافته .اگه بلدنیستین حاضرم کمکتون کنم.چون هرچی باشه به اقتضای رشته مجبوریم عکس ازبنابندازیم مخصوصاوقتی عاشق رشته تی.بویژه وقتی پروژه تم مسجدشیخ لطف الله میشه.اماخب اینجانه.اینجافقط یه سری عکس ازلغزیدن دوربین کافه چی به اجتماعی که توش رفته بودوفضولیاوشیطنتاش میبینین اماقبلش ازهمه سوژه هایی که اجازه نگرفتم براعکس گرفتن ازشون معذرت میخام .همه دلایلشوقبلا تومطلب بدون شرح باکلی شرح توضیح دادم...اماعکسا..

اولش ازاینجاشروع شد..ترمینال،اتوبوس ماکه دیرحرکت کرد،مایی که روصندلی ولوشده بودیم ومردمی که توجهی به سه تا دخترکه ازدیرحرکت کردن اتوبوس کلافه شده بودن نمیکردن ورد میشدندوکافه چی وفضولیاش...

مردی که توپارک کناردانشکده هنرباخداش خلوت کرده بود اصلا متوجه مزاحمت کافه چی نشد

بچه مدرسه ایهایی که اردواومده بودن میدان نقش جهان اونم وقتی مدرسه شون خیابون پشتی میدان بود وکافه چیویادشاگردای مامانش انداخت که براردوتوحیاط مدرسه ذوق وشوق دارن.خدایی بچه که باشی...

پیرمردی تومیدون نقش جهان که بعدازخوردن نهارش همونجا کنارمیدان رویه صندلی داشت چرت بعدازنهارشو میزد.خسته نباشی عمو...

راستی این سایه ی کافه چیه توعکس بالایی..

وکلاغی که داشت تواستخروسط میدون به تنش صفامیداد ونمیدونست یک عدد کافه چیه دوپاازبالاپشت بوم مسجدشیخ لطف الله رفته تونخش

این چندتاعکسم برااینکه بگم بجان کافه چی اصفهان بودیم...یه رسم معمول ازرفتن به اصفهان.عکس ساختمان های قدیمی شهر.....

تصویرمیدان نقش جهان ازمسجدامام

 

بازینورازمیان نورگیرها مسجدشیخ لطف الله

مسجدشیخ لطف الله،دیدازمسجدامام....

عکس بیشترازبناخواستین.بیاین به کافه مون بایه چایی درخدمتیم.امدوارم بتونم کمک کنم

کافه چی


نوشته شده در پنج شنبه 89/11/21ساعت 12:54 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

اگر من بودم...ازسال پیش شروع شده است...دهه ی اول محرم که میشودمدام ذهنم باخودش میگوید اگرمن بودم....دودسته...یک طرف خیمه های سبز ...یک طرف سفید .نمیدانم چرا اما خیمه ی سیاه ندارد ذهنم...ومن مانند دید پرنده ای که برای کشیدن پلان یک خانه اصطلاحش رابکار میبریم ازبالا ازروی یک تپه نظاره گرم...اگرمن بودم به کدام طرف میرفتم...صدای شمشیر ها..چک چک..کودکانی که مسلما نمیدانند چه خبراست وتنها ازنگاههای مادرانشان میفهمندکه اتفاقی درحال وقوع است...یک اتفاق بد...وگرنه مفهموم نداشتن پدر...اسارت...جنگ...یک کودک چه میفهمد؟؟؟جنازه های روی زمین افتاده ...غرق درخون ومن هنوز نمیدانم...چقدربداست که اتاقت کنارپنجره باشد وصدای طبل وسنج...اگرمن بودم واقعا حرف کدام طرف راقبول داشتم...اگرحسین برخاست برای زنده کردن عدالت آیامن آن زمان هم این مفهوم را میفهمیدم یاچون ازکودکی این گونه برمن گفته اند فهمیده ام ودلم به سوی خیمه های سبزاست...اما...تردید...گاهی باخودم میگویم اگراکنون یکی می امد ودین جدیدی می آورد میپذیرفتم اسلامم رابدهم ...اسلامی که پذیرفته امش نه اینکه دیکته اش کرده باشند...شایدباید حق دادبه  تردید بت پرستان واکنون دوباره عاشورا وبازکربلا...هنوزاین دید پرنده ای نمیداند کدام سوبنشیند ...دلش  نمیتواند بال هایش رابازکند....اگرمن بودم؟؟؟؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/25ساعت 11:6 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


اینکه بعدازمدتهابخواهی ساعات نخوابیدن درقطاررابا کتاب کیمیاگرکوئیلوپرکنی،شایدبقول خود کوئیلویک نشانه باشد... .به کوپه که میرسی همه خوابند وبخاطررسیدن توبیدار میشوند.توباید هرسری هم قطارهایت راتوجیه کنی که نمیخابی وهرسری چشمان متعجبشان راببینی که عین جن دیده ها به توخیره شده اند و باید هی توضیح دهی که عادت داری واصرارنکند که سرت را بگذاری میخابی ومخصوصا این سری که مسافرطبقه بالا 5 دقیقه یکباربیدارمیشود وچراغ راروشن میکند میگوید اگر جایت ناراحت است بیابالا بخاب وتوهی میگویی نه حاج خانم...ممنون....دردلت هزاربارمیگویی جان مادرت بیخیال...بخواب مادرجان!!!

بالاخره بعدازبحث های تکراری که هرباربه یک نحوتمام میشود کتاب رابازمیکنی وبانوراندکی که ازراهرومیتابد کیمیاگر میخوانی تازه گرم شده ای که روبروییت بیدارمیشود...می ایستد وتودرپشت هیکل نه چندان درشتش درمیان تاریکی خطوط اندام کودکی رامیبنی که عین گلوله مشت شده است مانند جنین...بادست اشاره میکند پسرم است...پیرمرد بالای سرش که قیافه اش راندیده ای رانشان میدهد وباشرم میگوید پدرشوهرش است...فعلا بی خیال کتاب میشوی...زن نه ریزه میزه است نه درشت،هیکل متوسطی دارد،بالهجه ی شیرینی حرف میزد که میتوان حدس زد از روستاهای حومه ی شهری است دارد به آنجا میرود...ازعروسی خواهرش بازمیگردد،شوهرش کارداشته باپدرشوهرش راهی شده ،باکودکی که از سالش 5 ماه میگذرد....میخاهی بپرسی چراخودت تنهایی نرفتی عروسی خواهرت؟سوالت راقورت میدهی...ازهمه چیزمیگویدپدری که 6سال پیش بخاطرعفونت ریه راهی بیمارستان شده وبرنگشته ومادری که 16 روز بعدازمرگ پدر زایمان کرده است.خواهری که درسن 17سالگی اکنون عروس شده وخواهردیگری که ازپدر فقط هاله ای به یاددارد وقتی فقط سه سال پدررادیده است....حرف میزند وتوگوش میدهی ،میان حرفهایش ازتومیپرسد وتوبه رسم ادب جوابش رامیدهی...به کجامیروی...چه کارمیکنی؟شماچندتایین؟؟؟؟؟وهمینطور....حتی ازاسم خواهروبرادرت میپرسد ومتقابلا جواب میدهد...شرم خاصی درنگاهش است مخصوصا وقتی پدرشوهرش درمیان خواب روی تختش جابجامیشود....میگوید درس برای چه میخانی؟زن هرچه کمتربداند بهتراست.که میخاهی چه کارکنی؟نهایت توهم باهمین مدرک ودفترودستک آخرش که میشوی من!!!وکودکش رانشان میدهد.نگاهش میکنی...زنی که 5 ماه هم ازتو کوچکتراست وتاپنجم ابتدایی بیشترنخوانده تورامجبورکرده که بخودت بگویی...نمیدانم،شاید راست میگوید وشاید....کمی دردودل میکند...اتاقی درخانه ی پدرشوهردارد وچون شوهرش خودش اوراموقع وجین کردن دیده وپسندیده خودش راخوشبخت میداند.خواهرشوهری که درآستانه ی سی سالگی مجرداست ونمیدانند بختش راچه کسی بسته است.میگوید خواهرشوهرش گاهی اذیت میکند امااوبدل نمیگیردهرچه باشد دل شکسته است(قلبی سینیخدی) وتو نمیپرسی چرادل شکسته است فقط بخاطرمجردبودن؟؟؟همین طورازهمه جامیگوید...کودکش که بیدار میشود به سینه میفشارد وکم کم بخواب میرود...دوباره کتاب راباز میکنی...میخوانم ومیخوانم...به زنی که 5ماه ازتو کوچکتراست وکودکی مچاله درسینه دارد نگاه میکنی...هرکس درجوانی افسانه ای شخصی دارد ودر آغاز برای رسیدن به این افسانه ی شخصی هزاران راه وبرنامه دارد اما هرچه زمان میگذرد موانع برای رسیدن به این افسانه ی شخصی بیشترمیشود تعدا کمی هستند که به این افسانه ی شخصی درپایان پیری رسیده اند....نمیدانی کی بخودت می آیی..ساعت رانگاه میکنی ،نیم ساعت است به زن وکودک مچاله اش خیره شده ای...دوست داری بیدارش کنی وبپرسی افسانه ی شخصی اش چه بوده؟منصرف میشوی ، اصلا شاید برگردد وبگوید برای همین میگویم دخترنباید کتاب بخواند...امانمیدانی چرادوست داری ساعت ها به اووکودکش زل بزنی ...زنی که 5 ماه ازتو کوچکتراست باکودکی مچاله شده...زودترازتو پیاده میشوند..جلوی پدرشوهرش زیاد حرف نمیزند پدرشوهرش جلومی افتد اوکمی دست دست میکند آخرش برمیگرددومیگوید زودتر ازدواج کن الان اگر ازدواج کرده بودی بچه ات بزرگتر ازمحمد من بود...لبخندی میزنی...میرود.برای کودکش دست تکان میدهی.قطار که حرکت میکند به تاریکی شیشه خیره میشوی احتمالا فردا کنارتنورازدختری خواهد گفت که بختش رابسته بودند ...خنده ات میگیرد...مادرجان بالایی بیدارشده میگوید: مادر گفتم بخواب داری باخودت حرف میزنی ومیخندی...لبخند میزنی...چیزی به رسیدن نمانده مادر.مادرافسانه ی شخصیتان چه بود؟نگاهت میکند صلواتی میفرستد وفوت میکندطرفت وملافه اش رامیکشد روی سرش.ازهمان زیرمیگوید گفتم بگیرد بخوابد گوش نکرد...چشمانت راروی هم میگذاری،افسانه ی شخصیت؟؟؟کجایش رسیده ای؟؟؟همین بود؟؟؟تاکجادوام می آوری؟؟؟

 


نوشته شده در شنبه 89/9/20ساعت 11:23 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

مدتها قبل این داستان راگذاشته بودم....به درخواست یه دوست میخام دوباره بگذارم....


یه توضیح کوچولوقبل ازخواندن این مطلب:من نوشتنوباداستان نویسی شروع کردم اما خب نقادیم دوست دارم (نقدجامعه،بایدها ونبایدها)اما داستان نویسی یه چیزدیگه است،چیزی روازذهن خودت شرح بدی وتوذهن خودت عین یه فیلم دنبالش کنی،اینم یکی ازهمون داستان هاست که چندماه پیش نوشتم امابدلیل تنبلی تایپش نکرده بودم،ازاین به بعدم بازم ازاین داستانا میذارم وبالاشون مینویسم داستان،اگه میشه نظربدین چون واقعا به داستان نویسیم حساسم ودلم میخاد ازبدی درش بیارم وخوبش کنم،مرسی


کی بمن فکرمیکنند؟!


مادرم گریه میکند .بقول پدرم کارزن هاست! تامی خواهنددلت برایشان بسوزد میزنندزیرگریه یاتاخرخره غمگین میشوند وچشمانشان پرازآب میشود وصدایشان میلرزد وبغض میکنند،توچیزی ته دلت ضعف میرود ونازشان رامیخری،بقول آن یک نفر که گفت میدانی خرمیشوی واوهم میداند خرت میکند اماخوشت می آید.ببخشید اصلا بچه را چه به این حرفها،دهانم کثیف شدحرف بدزدم،کجابودم؟آهان! مادرم داشت گریه میکرد،آن هم چه گریه ای، کارش از غمگین شدن وبغض کردن واصلا شرمنده ی همتان از خرکردن گذشته بود.هیکلش کوچکترشده بود ،چادرش راروی سرش کشیده بود ودردلش فحش میداد،نفرین میکرد،آن هم من را،به من چه ربطی داشت؟ بچه ها وقتی پدرها دعوایشان میکنند میروند وپشت مادرشان پناه میگیرند،خودم دیده ام امااگرمادرشان نفرین کند وفحش بدهد،این را ندیده ام!


ازاول هم بلدنبودچادرسرش کند،ببین چطوری سروته چادرروی زمین پهن شده است.درهرصورت دارد زار میزند وفحش میدهد آن هم من را....پدرم کنارش نشسته است،پاهایش راازهم بازکرده وهل داده است روی موزاییک،دست هایش رابافته است بهم وسرش راتکیه داده به آنهاوزل زده به هیچ وفکرمیکند بمن...چقدربی تربیت نشسته است.اصلا فکرنمیکند این چه طرز نشتن است اولا آدم ها درحال رفتن وآمدن هستند وممکن است گیرکنند به پاهایش دوما بی ادب!اصلا به توچه؟شایدبمن ربطی ندارد اما حتماربط دارد که هردوپشت دری که رویش نوشته دفتر ثبت ازدواج وطلاق نشسته اند وبمن فکرمیکنند.


هنوزنمیدانم  همه ی پدرومادرهای دنیا که عاشق همند وباپای خودشان میروندوپشت این درمینشینند وگریه میکنند ونفرین میکنند آن هم من را،بمن فکرمیکنند؟!


بایدازرضامیپرسیدم قبل ازاین که بمیرد ولی خب مرد.من برایش گریه کردم،آخردیگرهم بازی نداشتم،امافکرکنم نمیدانست آخرپدرومادررضااول آمدند پشت این دربعدمادررضابه اوفکرکرد بعدش هم به پدررضا گفت بعدباهم رضاراکشتند ودوباره آمدند پشت این در وتنهاتنها ازدرش بیرون رفتند.بعدمن برایش گریه کردم،مادرش هم گریه کرد،چندروز هم مریض شدوبردنش بیمارستان.امابعدفهمیدم بیشتربخاطرخودش بوده انگارموقع کشتن رضاتن مامانش درد گرفته بود، هی میگفت حالم خوب نیست،بدنم درد میکندومن هنوزنمیدانم مادرهایی که موقع کشتن فرزندانشان گریه میکنندبرای خودشان است یابرای کشتن بچه شان؟!


کسی اسم پدرم رامیگوید.پدرم بلند میشودمادرم سرجایش تیزمینشیندو چادر از شانه هایش لیزمیخورد.پدرم بطرف مادرم میرود،مادرم این بارواقعا گریه میکند ومن نمیدانم همه ی پدرومادرهای دنیااینقدرهمدیگررادوست دارندیانه؟!زن پشت میزدوباره صدایشان میکند،پدرم دست مادرم رامیکشد وبه طرف در میروند.پدرم به زن پشت میز میگوید منصرف شدیم،زن پشت میز لبخندمیزند ومیگوید بسلامت!


مادرم هاج وواج نگاه میکند،چادرازسرش لیزمیخورد ومی افتد ، ازاول هم بلدنبود !


ازدرکه بیرون میروند بادکه میخورد موهای پدرم بهم میریزد.مادرم ازکیفش کلاهی بیرون می آورد ومی دهد دست پدرم.


_سرمانخوری؟!


پدرم کلاه رامیگیرد ومیخندد.مادرم می ایستد ونگاهی به طرف دفترخانه می اندازد


_مطمئنی؟مردم چه میگویند؟پدرت؟مادرت؟


پدرم دستش را میکشد


_گوربابای حرف مردم،بچه نداریم که نداریم،همدیگرراکه داریم.


راه می افتند ومن همانجا می مانم چون دیگربمن فکر نمیکنند ومن نمیدانم همه ی پدرومادرهای دنیا وقتی بچه ندارند بچه هایشان رافراموش میکنند وبه اوفکرنمیکنند

 


نوشته شده در جمعه 89/9/19ساعت 9:31 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

http://www.raghse-rozekhan.blogfa.com/

سلام خانوما وآقایون....کافه چی زده توکارتبلیغات...بالاخره بایدپول چاییای اولمون درآد...این وبلاگ یه خانوم خیلی خیلی محترم ویه نویسنده ازنظرمن توانا وآینده داره پیشنهادمیکنم بخونین حتی قبل خوندن دیوارنویس های کافه چی....مرسی


نوشته شده در یکشنبه 89/8/30ساعت 10:9 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


کافه چی درگیراست.

1.   خدایی ارشد شوخی ندارداین رابه همه ی آنهایی میگویم که خیال ادامه تحصیل دارند

2.   این هفته تعزیه درجشن عروسی بودیم_طویوموز یاسیمیز دی میشدی بیربینه_

3.   کافه چی فقط به بنده تخت یکی ازعروسی ها رسید امادرمراسم ختم وسوم حضورفعال داشت ونشان داد دردنیای واقعی هم یک کافه چی تمام عیاراست

4.   کافه چی داردآب میرود بدلیل....

5.   بنظرتون دنیاارزش این همه بدوبدوروداره؟؟؟

یک عدد خبرچین ازسوراخی یک قبر داخل میشدعروس به حجله میبردند.


 


نوشته شده در جمعه 89/8/28ساعت 6:30 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

نمیدانم چرااین پست رامینویسم،نمیدانم حرفهایی که میزنم ریسک کردن است یانه واگرخطرکردن درآن شنامیکنداصلا ارزش نوشتن دارد یانه. بارها گفته ام آدم سیاسی نیستم ، اصلا سیاست برای من روزی که خواندن کتاب 1984 جرج ارول را تمام کردم خاک شد، همه ی نزدیکانم تقزیبامیدانند چرا؟برای شما هم مینویسم چون نشستم وباعقل ناقص کافه چی شور نمودم ودرنهایت....وقتی جرج ارول درجامعه ای مثل انگلستان این متن را مینویسد متنی که تودر هرکشوری ،منطقه ای وناحیه ای میتوانی باسیاست های جامعه ی حاکمت همسان سازی کنی بقیه اش این است که تویک فرد عادی و خیلی معمولی هستی شاید کمی بیشتراز شخصیت زن داستان که سوت میزند ویک ترانه ی کوچه بازاری میخواند و یک دلیل دیگرکه درجلسه بحث ومباحثه ی کافه چی وعقل ناقصش مطرح شد این بود شخصیت اصلی داستان اگرنخوانده باشیددرآخربعداز آن همه شکنجه ،سکوت ، عذاب و...درنهایت باترسی که از بچگی دروجودش است باترس ازیک موش کوچولو _ یک موش کاملا معمولی ،از همین موش های خودمان که از بچگی گربه دنبالش بود وشایدهمین جری که هی تام را اذیت میکند_ مجبوربه ترک میدان حرب میگردد ، باید کتاب را بخوانید تا بدانید تا کجاها شکنجه راتحمل میکند ، حتی از زنی که میپرستد هم میگذرد ،اینکه میگویم پرستش دلیل دارد که میگویم اما بهتراست کتاب را بخوانید اما قضیه ی پرستش ،درجامعه ی این آقا عشق ممنوع است که دهانشان را کاملا میبویند واین آقا دراین شدت از خفقان که بازهم باید بخوانید مصائب عشق راتحمل میکند،دیدن معشوقه ازدور ،دیداردرپیاده روهای شلوغ درحدی که فقط تواز روبرو بیا ومن ازاین طرف وفقط در نگاه عابران من وتو تصادفی دستهایمان بهم بخورد وازاینکه مبادا کسی شک کند برنگردیم و عین بچه ی آدم ازهم معذرت نخواهیم وبعد من بروم مدتها به قسمتی از پوستم که دست تو خورده است نگاه کنم و وقتی شورش خوابید فکرکنم  مبادا کسی از وزارت عشق که کارش مبازره باعشق است مارا دیده باشد ، این وزارت ازدواج رافقط برای حفظ بنیان خانواده مجاز میداند ونام روابط زناشویی را وظیفه ای برای بچه دارشدن بدون کوچکترین احساس میگذارد ،این رابطه رابصورت یک فرمول ریاضی درزمان ومکان مشخص برای هربه اصطاح خانواده ای در آورده است ودر آخرفقط یک موش...به این قسمت داستان خیلی فکرکردم که موش من چیست ؟؟؟ به نتیجه هم رسیدم ودیدم موش بزرگی دارم پس...بعدهم کلی نشستم فکرکردم ودوباره به این رسیدم مایک مشت عوامیم که کارمان آمدن وگذر ورفتن است برای اینکه فردا درتاریخ بنویسند در فلان زمان درفلان قاره ودرفلان کشور ودرفلان منطقه ی جغرافیای نزدیک به فلان قدر آدم میزیست واحتمالا اگروقتی مامورسرشماری می آید ماراهم بشماردبنده نیز جزوی از این قدرها خواهم بود...ازسیاست زده شدم تا جدیدا که یکی از اساتید محترم سرکلاس حرف جالبی زد ،بحثمان سیاسی نبود درمورد تلاش ها برای حفظ بناهای قدیمی بود واینکه همکاری های لازم نمیشود و...واستاد گفتند مافریادمان را میزنیم شاید به اندازه ی صدای گذر مورچه ای ازدیوار نباشد اما به اندازه ی همان لکه ی سیاه روی دیوار کفایت میکند ،مطمئن باشید روزی نتیجه اش به بارمینشیند شایدتونتیجه اش را نبینی اما درچندنسل بعدازتو نتیجه اش راببینند ، شاید تو درتاریخ فراموش شوی اما مهم این است که تو وقتی هشتاد سال داری وبه پشت سرمینگری از لحظه لحظه های گذر عمرت راضی هستی وهمین رضایت مرهمی است برای گرفتگی گلویی که فریادزد...حرفهای جالبی بود ومیشد به خیلی از مسائل بسط دادوباعث شد برخی از شیطنت های دلم که خاک شده بودند جوگیرشوندودل ضعفه بگیرند با این وجود هنوز موش من برایم آنقدر کم رنگ نشده که بگویم میتوانم سیاسی باشم ،نه ! هنوز فکرمیکنم سیاست پدر ومادر ندارد پس هنوزهم من یک آدم سیاسی نیستم بنابراین حرفهای بعدیم ربطی به سیاست ندارد وفقط دلم برای خودمان سوخت وقتی شنیدم قرار است 12 رشته ی علوم انسانی ازرشته های دانشگاهی حذف گردد ، مگرنه اینکه اول خودراباید شناخت تا خداراشناخت ومگرنه اینکه خود شناسی دربازه ای بنام انسان شناسی قرار میگیرد پس مارا چه میشود؟؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/6ساعت 1:6 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

 

سال ها پیش آموختم که عشق به پدرومادرتنهاعشقی است که میتوان به نهایتش اندیشید واینکه با وجودنهایت نداشتنش همیشه برایت ماندنی است وامروز درآستانه ی 24 سالگی برایم درحال مسجل شدن است.

برای تومی نویسم....

میدانم خواهی خواند ومیدانم میدانی که چقدربرایم مهم هستی ومیدانم این را هم میدانی که نوشتن وبیان حرفهایم باکلمات ساده ترین راهی است که همیشه داشته ام...بقول یکی که گفت...قولش رایادم نیست ولی منظورش این بود که حاضرجواب نیستم امابعدازمدتی فکرکردن وشاید اوردن روی کاغذ میتوانم جواب دندان شکن بدهم.

برای تومینوسم ! اینک که درآستانه ی 24 سالگی من وتوست . عشق کم کم داشت برایم شکل عقل ومنطق می یافت که...میدانم حرفهایم زخم دلت راتسکین نمیدهد چون هنوز مثل موقع هایی که برایت میگویم خودم صدای خودم رامیشنوم باورکن اکنون هم صدایم رامیشنوم وباورنمیکنم که این اتفاق برای توافتاد.اتفاقی که لایقش نبودی...امابایدخاک کرد.درجامعه ی خاک گرفته ی ما سهم هردختری از عشق سکوت است که اگر فریادبزند رسوا میشود ومردان ما ، پسران ما که روزی سبیل هایشان هزارتاراسته ی بازار راگروبودوکلاهشان رادودستی میچسبیدند که باد نبرد به نام مدرنیته سبیل هایشان را خاک کرده اند  ، یک نقطه ی پایین لب ، خط نازکی بالای لب ، خط کلفتی کنار گونه هاوچه وچه و چه...این ها را نمینویسم که بگویم فمنیست هستم که بارها نوشته ام چه احساسی نسبت به این جریان دارم.اینکه از حق زنان دفاع کنند ونکنند، آن هم زنانی که خود نمیدانند ضعیفه های جامعه اند...مگر دخترانی مثل من وتو ، زنانی مثل مادرهایمان که مثلا میدانیم درجامعه چه خبراست کاری جز سکوت داریم ،برای اینکه انگ بی حیایی نخوریم فقط ناظریم.

اینها رابرای تومینویسم که میدانم میدانی چقدربرایم مهم هستی...اینکه امروز وروزهای پیش اشک هایت وصدای هق هق شان دلم راسوزاند م....

می دانی از عشق زمینی گریزانم ،دلم میخاهد داشته باشم اماهمیشه ازپایانش ترسیده ام...میدانی همراه باهم همیشه درسکوی تماشاگران بودیم وگودبازی را می نگریستیم اما نمیدانم چطورشد که این بارتوهم به تیم ملی عشق دعوت شدی..شایدباز تقصیرمن بود که درلحظاتی که او واسطه شد تابه تیم دعوت شوی من درکنارت نبودم امااین خواست دورگردن است ما دل هایمان برای هم میلرزد اما این چیزی از انچه قرار است اتفاق بیافتد نمی کاهد.ماهمیشه  نگران همیم اما بصرف جسم دنیویمان وتلاشمان برای دنیایی که در پیش داریم جسم هایمان راازهم دورمی شوند واین زمانی بود که تورابه تیم فرخواندند.دعوت شدی ومن ناخواسته چون جوانه های عشق را ،برق شادی دوست داشتن را درچشمانت دیدم باتمام وجود برایت هورا زدم ،تشویقت کردم وبرای همه  اهمیتی که برایم داشتی وداری برایت فریادسردادم.صدایم راشنیدی وهمین مرا متهم میکند متهم به اینکه تورا به آنچه اکنون برایت پیش آمده سوق دادم ...من گناهکارم وگناهم این است که تورابه گودی که همیشه از آن گریزان بودیم سوق داده ام...اماباورکن شوق دوست داشتن درچشمانت زیبابود ومن بعدازسال ها دیدم ،دیدم که یک عشق بادختری که همه ی ذرات وجودیش را میشناختم چکارمیکند.میخواهم بگویم درتمام این مدت شاید خواستم که من هم جای توباشم.شایدگاهی بسرم زد که من هم وارد گودشوم اما هنوز میترسیدم ،شاید نیرویی که توداشتی رادروجود خودم نمیدیدم وشایدهم فرصتش پیش نیامد .اهمیتی ندارد چون من هنوز تماشاگربودم اما بازی برایم مهم بود چون بازیکنی داخل گود بود که برایم اهمیت داشت ، آنقدرکه زمین خوردنش ،آسیبش تنم رابه لرزه می انداخت وچون فریاد زدم برای جلو رفتنت پس مقصرم...نمیدانم چرا آخربازی آنطورشد، شریک بازیت هم آدم بدی نبود حداقل ازخیلی جنس های برتری که تا 24 سالگی بازیشان رادیده بودیم بهتر بود ،بدی وخوبیش راخدا میداند اما آنقدربود که تواورا لایق دلت بدانی...نمیدانم چرا...چون تمام لحظاتت باتوبودم درتمام لحظات عاشقیت ،گناهکارم ! برق نگاهت مرا فریفت ومن درتمام آن لحظه ها پایان بازی رافقط خوشبختیت دیدم...

گفتم برایت که شریک بازیت آدم بدی نبود...شاید یک عدد جنس  برتر کمی شبیه تر به خودمان اماخودت که میدانی همیشه گفته ام مردها همیشه مردند ، سروتهشان را که بزنی نمیشود ازکارهایشان سردر آورد...روزی که گفتی همه ی بازی تمام شدسنگینی گفته ات تمام وجودم را پرکرد..درخیالت تصورکن بازی ده به هیچ برده را یکدفعه ببازی و....هنوز هم باور نکرده ام تمام شک هایم را امااشک هایت کم کم باورم دادند که یکی ازآن هایی که تمام عمربرایم اهمیت داشت زمین خورده است...به اینکه دستم را دراز میکنم تا آخردنیابرای بلندشدنت شک نکن تا آن زمان که بلندشوی وخنده هایمان دوباره بگوش برسد ،خنده های...وامروز باتمام وجود میدانم که گودجای آرزو کردن نیست که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها.شکست آنها که دیدیم تجربه بود اماشکستن توبریام سخت گران بود مخصوصا که گناهم رابجرم تشویق کردنت پذیرفته ام.

میدانم میدانی که چقدربرایم مهم هستی ومیخاهم بخواهم که بخشیده شوم از طرف تو...مادوباره روی سکوها مینشینیم روزی که توبلند شوی...نمیدانم کی این جملات را خواهی خواند ..شاید امشب وشاید فردا...نمیدانم برایم نظرخواهی نوشت یا گوشی رابرخواهی داشت وبرایم پیامی خواهی فرستاد ونمیدانم شاید هم ازدستم عصبانی شوی ، ازهمه ی این کارم ، اما میخاهم بدانی هیچ کدام ازاینها برای جلب توجه نیست ، نه برای عکس العملی ازجانب تو،نه برای مطرح شدن ،نه برای خوانده شدن...فقط خواستم درمحلی که میدانی چقدربرایم مهم است و مقدس برایت احساسم رابنویسم برای تمام اتفاقاتی که افتاده است...بنویسم تا بدانی دیگرمهم نیست ، مهم نیست که چه شد ،مهم نیست که دلت تاب برداشت‌، میشود بندش زد. میدانم دل بند خورده به هیچ دردی شاید نخورداما بدرد زیستن وادامه دادن وشاید دوباره عاشق شدن خواهد خورد...خاکش کن وازذهنت پاکش کن فقط میگویم تولایق بهترازاو هستی ،شاید بگویی همان برایم بس بود اماتوکه نمی دانی خدا چقدر دوستت دارد وتو نمیدانی بخاطر این دوست داشتنش همیشه میخواهد بهترین راداشته باشی....خانمی خودم منتظربهترین خداوند باش ! درراه است . بقول  دیگری که گفت آخرهمه ی چیزهای خدا خوب میشود اگر خوب برایت اتفاق نمی افتد بدان هنوز آخرش نرسیده است...نمیگویم شریکت خوب نبود شاید هم عالی بود آن جنس برتر وشاید بقول خودت بهترین برای تو اماهنوز میگویم لایق  آن همه عشقت نبود.کسی که زبان عشق نداند باید به عشق درمراتب پایینترش وشاید همان دخترهمسایه قانع شود...میدانم شایدازاین حرفهایم رنجورشوی وبگویی گناه دارد وهنوز زیر آنهمه خاک درته دلت برایت مهم است...او...میدانی که اگرنفرین کنم؟؟؟.بخاطرتوست که برایش آرزوی شادی میکنم وموفقیت ودرکنارش ازخدا میخاهم توهم هرچه زودتر همان خانمی خودم شوی بافراموش کردنش.شایدبگویی چه ساده است حرف زدن یااین کلمات اماباورکن میدان عمل ساده نیست امابرای پایان دادن به رنجت جمله ای نمی یابم چون هنوز خودم درنیمه راه باورم اما میخاهم ازهمین نصفه های راه تلاشم رابری دوباره لبخند زدنت آغازکنم ،خداباماست وبهترین ها رابرایمان رقم خواهد زد وبهترین تواین نبود...گرچه دلایل رفتنش قانعت  نکرده است اماباورکن اوهم انسان است مثل همه ی ما وشاید ازجنسی شبیه تر بما .اگر دلایلش قانعمان نمیکند حتمادلیل بزرگتری داردکه نمیتواند برایت بگوید. ما به حرمت انسان بودنش برای سکوت بزرگش باید قانع شویم .مادلمان بزرگ است وسکوتمان بزرگتر.سکوتی که هیچ جنس به اصطلاح برتر نمیفهمدش وباهمین عنوان خدامارااز آنان سواکرد...صبری که بلندی تمام عمرمان داریم...به قول استادم این متن یک متن تکراری است که هنوز بوی متن های مردانه را می دهد .تعریف های رسمی برای زن تا اورا سیلی خور تمام تاریخ کند . القابی تعریف شده ،صبور ، مهربان ، نیرومند و... ودرپس همه ی اینها مرد اورابه استثمار کشانده اما این جملات رافقط برای خودمان مینویسم نه به صرف عناوین پذیرفته شده درطول تاریخ متن های مردانه ، باتمام درکی که به عنوان یک دختر دردلم بااحساس زنانه ام داشته ام . باجملات متن های مردانه میگویم مازنیم ، دختریم ،ماازهیچ کس انتظار کمک نداشته ایم وکسی تلخی نگاهمان را از صورت های سرخمان نخواهد خواند...وصبرمیکنیم تانهایتی که خدابخواهد خوبی اش رانشانمان دهد.


نوشته شده در دوشنبه 89/8/3ساعت 12:34 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

گاهی باید شنید ربطی ندارد ازکی،ازبچه ،ازبزرگترکه اغلب باید شنیدجزدرمواقع نادر...ازکوچکترهم باید شنید اما اغلب شنیدنش رو شانه هایمان سنگینی میکند وبه تریپ قبایمان برمیخورد....آقابشنوید،بسنجید....گفت وگفتم...شنیدوشنیدم...قانعم کرد وقانع نشدم...دلیل وآورد وتوجیه نشدم....آخرش بلند شد وگفت میدانی مشکل ماچیست...میگوییم مدرن شده ایم...میگوییم میخاهیم ازجهان سومی دربیاییم وبرسیم به...عیب روی نسل قبلیمان میگذاریم که متهجرند وافکارخاک خورده دارند،هرکاری رابه اسم روشنفکری ومدرن بودن انجام میدهیم وبرای بزرگترها دلیل می آوریم امابین خودمان هنوزف فرهنگش رایاد نگرفته ایم...وقتی میگوییم جامعه روشنفکران یعنی میشود تبادل فکری کرد باهرجنسی ولزما حرف زدن باجنس مخالف در فضای کاروکلاس بصورت ساده بمعنی جفت شدن نیست ،کمی ذهن آزاد لازم است....رفت...درخالی هیکل لاغراما حجیمش فکرکردم چراهنوز فکرمیکنم او کوچکترازمن است...کی بزرگ شدنمیدانم


نوشته شده در جمعه 89/7/23ساعت 9:47 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


یک زمانی دریک فیلم میگفت جهان سوم یعنی همین ، واقعا جهان سوم یعنی این....دیروز  کلی کارداشتم ازصبح ، البته یک هفته است کلادرحال دویدنم ودیروز آخرین روزش بود. این جورمواقع به خودم شک میکنم که من یک فیزیک کامل از انسان هستم یا فقط پاهایم  وبا خودم میگویم قراره اون دنیا جواب این دست وپاهارو چی بدم که این همه زجرشان میدهم.....

چشمتان روز بد نبیند، خدابرای هیچ بنده اش پیش نیاورد که کاربانکی داشته باشد آن هم دوتا بانک متفاوت ،هم داخل بانک وهم خارج بانک با عابر بانک _احتمالا منظوراز عابر بانک کارتی است که هر عابری میتواند استفاده کند اما بنظرم سدمعبربانک بیشتربرازنده بود چون نه تنها عابران باید یک ساعت توقف اجباری داشته باشند بلکه خودتان دیده اید چه برسرسایر رهگذران که کاربانکی ندارند می آید_ خدایی فرشتگان عذاب ده جهنم هم این همه عذابت نمیدهند...

بانک اول را رفتیم ،ازاین نوبت ها هم گرفتیم ، 261 ،درهمین زمان صدای بانوی محترماعلام کردند :224 به باجه ی3....آب خنک راباتمام فشارریختندروی سرم...یک لحظه ناخود آگاه نشستم...بعدکه حالمان سرجایش ساکت گشت کلی باخویشتن نشستند وخوشحال شدند که قرار است درجهت حفظ محیط زیست علف زیر پایمان سبز شود...خدای من عجله دارم...نشستیم...کارام...به عادت همیشگی مردم راپاییدیم...دیرم میشود...ساعت...به قرارم نمیرسم...یکی آمد ،دیگری پشت سرش...یکی به دیگری گفت :خانم میشه منم فیشمو بذارم کنارمال شما ،من عجله دارم ونوبت نگرفتم....آن دیگری آمد ،ازکناردستگاه نوبت ده رد نشد ،اصلا دستگاه حسابش نکرد.شایدهم نمیدانست آن شعبه مجهز به چنین سیستم پیش رفته ای است ، یک راست آمد پشت دوتا باجه ای که خیلی ها برای واریز پول منتظربودیم...سلام حاج آقا...قربونت برم حاجی یه چکه....آن یکی ،دیگری ، یکی ، دیگری ،دوباره ....بااین اوصاف نگاهی به شماره ی هردوباجه انداختم ،226 ...تازه35 نفرداشتیم تامن وباشرایطی که غیرمترقبه پیش می آمد احتمالا 60 نفرداشتیم تامن....نمیشد...رفتم مودبانه به یکی ازکارمندان آن دوتا باجه که یک آقای محترم بودند مودبانه گفتم شرمنده من عجله دارم اگرامکان داره کارمن را راه بندازین...آقاهه یه نگاهی بهم کرد که..... آمدم این یکی باجه ، خانم ببخشید ...یک صدای جیغی از پشت باجه درآمد که آخرش باتحلیل فراوان ازطرف تارهای صوتی    ایشان وتارهای شنوایی بنده داده ی خروجی این بود : خانم نوبتو رعایت کنین...آمدم نشستم آن یکی آمد ،سلام مصطفی ،چطوری داداش ؟خانواده ؟ حاج خانوم ار سفراومدن ؟....نه تورو خدا به زحمت نمیندازمت...پس قربون دستت این روبده بریزن به حسابم...یکی ازکارمندان ازپشت میزش بلند گفت...خانم ح...میشه این حسابو یه چک کنین...

دیگرنمیشد ، درجهان سوم باید شهروند جهان سومی بود ،بلند شدم کنارباجه آقایی ایستاده بود باکمال پررویی گفتم ببخشید آقا نوبت شماست ؟ گفت بله...فیشم را دادم دستش گفتم اگرامکان داره تونوبتتون اینم بریزین...احتمالا اگرآشنایی دربانک موجودبود انگ بی حیایی راخوردم اما جان کافه چی عجله داشتم.....ودست درجیبش کرد شماره239 راازجیبش در آورد وگفت دوستم برامن دوتا نوبت گرفته بود بعد من شمابرین.نمیدانستم تشکرکنم یادودستی بزنم توی سرش ،بدلیل ذیق وقت وعجله ای که داشتم لبخندی زدم وتشکرکردم لبخند برای این بود که عصبانیت رادرچشمانم نبیند وچفت دهان خودم هم بسته شود ...مرد حسابی من گیریک شماره ام شمادوتا دوتا...نمیتوانستم چیزی بگویم فعلا بایدباورزش صورت میساختم....خدا من را ببخشد...آمدم بیرون...اینبارصف محترم عابربانک...پس از یک سال واندی نوبت به بنده رسید تاکارتمان چشمش بروی دستگاه محترم روشن شود درحالی که به دومشتری قبلی سرویس چندان جالبی نداده بود مارا فرستادند خط مقدم...دو انسان بدبخت محترم که دست از پادرازتر از خط مقدم برگشته بودتد باچشمان قلنبه منتظربودند کارت بنده این دشمن اعصاب بشریت را شکست میدهد یانه...دلم برایشان سوخت نتوانستم بگویم جناب وجنابه های محترم  این کارت یک رمز مستقل دارد وشماره شخصی بنده است حداقل صورت هایتان رابرگردانید اگرسرویس داد من کل شهرراشیرینی میدهم....رسید خواستم نداد...پول...نداد ...جالب بود همه ی درخواست ها تاته میرفت فقط اجرانمیشد ، آخرش هم باکمال پررویی می فرمود درخواست دیگری دارید...آقاماهم شکست خورده راه افتادیم بطرف بانک بعدی...کارت راداخل انددستگاه انداختم...جان کافه چی  فقط یک عدد شماره حساب لازم داشتم ، رسید زدم پوزش طلبید ...پول...پوزش طلبید....حداقل یه شماره حساب بده جان همه  ی دستگاه های شهر...لطف فرمودند وشماره حساب را برمانیتور محترم نشان دادند وبنده بدلیل نداشتن یک برگ کاغذ درمیان نگاه های همه ی جنگجویان شماره حساب را کف دستم  نوشتم وبرهرچه دستگاه بود لعنت فرستادم واینکه خدابیامرزد هرکه راکه الکترونیک ودولتش را وارد این کره ی خاکی نمود...تشریف برد داخل بانک ازکارمند محترم فیش خواستم ، با تلفن حرف میزد ، بار دوم ، سوم ،....برگشت با چشمان از حدقه  درآمده گفت خانم نمیبینی کاردارم...چشمانم گرد شد مخصوصا وقتی دیدم دارد لیست خرید مینویسد...گفتم ببخشید.حوصله ی حرص خوردن وبلد نبودن اینکه عین بعضیها دهانت رابازکنی رانداشتم ،حرص هم میخوردم باید میریختم توی خودم...ایستادم کنارباجه تا آقای کارمند محترم کاررررررررررررررررررررررشان تمام شودوبه تفریح بنده برسد...دیگر ازشوغی راه ونبود تاکسی  ازتلاش  آدم ها برای کنارزدن هم ....از هیچکدام نمیگویم...کاری بدیگران ندارم  اما...خودم وقتی این مطالب رامیخوانم کلی نچ نچ میکنم...حالت طنزداشته باشد میخندم وروی پیشانیم میزنم ومیگویم راست میگویدها... اماانگارهمه ی اینها برای تفریح ویاد اوری است واصلاحی درکارنیست...لحظه ی بعدی یادم میرود همه ی نچ نچ هایم...


نوشته شده در جمعه 89/7/16ساعت 12:59 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak