سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

پست ( مطلب) قبلی کافه چی رادرجهان نیوز بخانید!

http://jamnews.ir/NSite/FullStory/News/?Id=41026&Serv=37



نوشته شده در چهارشنبه 90/9/30ساعت 2:13 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

متن های زیر درهمان زمان اتفاق نوشته شده اند اما بدلیل تنبلی درتایپ کافه چی هم اکنون سربازکرده اند....

بریده1:

جناب آقای دیکتاتورلیبی نه فامیلمان بود نه همسایه ی دیوار به دیوارمان نه اصلا ازقیافه اش خوشم می آمد، البته من هم جایی درآلبوم عکس او نداشتم ! نه طرز لباس پوشیدنش رامی پسندیدم حتی بنظرم کمی هم قاطی تشریف داشتند مجددا اوهم تره ای برای بنده وحرفهایم خورد نمیکرد! بازحداقل ایشان افتخاراین را داشتند که من نام اوراشنیده بودم او حتی از وجود من خبرنداشت وحتی نمیدانست قرار است یک روز دراین دنیای بزرگ درمتن کسی بنام من اورده شود البته متن زیر هم ربطی به ایشان ندارد فقط چون دیشب صحنه هایی ازمرگ او من را ترغیب به نوشتن این متن کرد برای همین نامش را اوردم

این که دیکتاتور بود،اینکه بدبوده... بمن ربطی ندارد خدامی داند وخودش .البته یک نفر گفت اگر یکی ازنزدیکانت رامیکشت یاخودت قربانی کارهایش بودی این گونه نمیگفتی.قبول دارم قرار گرفتن درشرایط بودن فرق میکنداما هرچقدر فکرکردم به صحنه های وحشتناکی که دیده بودم توجیه نشدم...کاری به هیچ دیکتاتوری ندارم...نه او...نه ان قبلی نه.....فرض میکنیم یک انسان معمولی ستمکارمرده است ویکی از سرتنفرجنازه اش را روی زمین می کشد....جنازه اش ، توده گوشتی که نه روح دارد ونه جان ،نه احساس...از موهایش بگیرند وروی زمین بکشند ووسط راه موهایش کنده شود، دوباره یک دسته ی دیگر ازموهایش...شایدشماهم بگویید حقش است ، ظلم کرده دارند عقده هایشان را خالی میکنند.قبول! تسلیم! فقط یک سوال دیگر وحشی گری با وحشی گری چه فرقی دارد چون او ستمکار وظالم بوده حق نداشته ظلم کند اما من چون درجهت احیای عدالت وحق گام برداشته ام می توانم....پس فرق من واو درچه بود؟ 

بریده2:

اصلا نمیدانم جریان چیست؟چه اتفاقی افتاده!نمی خواهم بدانم.فقط محض فضولی های خودم ازدونفرپرسیدم یکی گفت قضیه بالای 18 سال است ودیگری گفت خیلی زشت بودجلوی دوربین زنده.!زیادازجریانات بالای 18 سال خوشم نمی آید بنظرم مسائلی هستند که بایددر چهاردیواری خانه بمانند وحتی درمیان پیامک ها هم ردوبدل نشود چون دراین صورت آدمها می توانستند درکنارهم بجای چهاردیواری های بسته زیر چهارستون بایک سقف زندگی کنندوهمسایه همسایه ی بغل دستی اش وجریانات بالای 18 سال وپایین 18 سالش را مشاهده فرماید.دوباره کافه چی دورشد از اصل قضیه ای که درپی نوشتنش بود.گفتم اصلا نمی دانم قضیه دقیقا چیست؟ دونفر ورزشکارکه داریم ابرویشان را می بریم.این که می بریم استفاده کرده ام دلیل دارم من جریان راداخل سرویس دانشگاه فهمیدم.یک آقای محترم به دوستش نشان میداد ومی خندیدند.یکی گفت جمشیدبرای منم بفرست.یکی دیگرازصندلی جلوگفت اقا ماهم بازی راندیدیم برای ماهم بفرست حتی جمشیدخان رانمیشناخت! ازیکی پرسیدم چه شده گفت اقتضاح اخلاقی! اخلاقی اش راکه گفت ادامه ندادم نمی خواهم باهرغریبه ای درمورد هرمسئله ای حرف بزنم صورتم را برگرداندم طرف پنجره ی سرویس ودرمیان کرکر خنده ی آقایان محترم دانشجوبه مقصدرسیدم.یکی زنگ میزندمیگویم قضیه چیست؟ میگوید بالای 18 سال است.زیر...حتی نمی تواند برایم توضیح دهد اصلا نمی خواهم بشنوم. می گوید بفرستم برایت.می گویم نه!گوشی را که قطع میکنم دوباره دغدغه های کافه چی شروع میکنند به وزوز کردن.چقدربچه بی سرپرست.چقدر کودک گرسنه. چقدر....وحشتناک تر ازهمه کودک 9 ساله ای که 10 سال است معتاداست...مادرش دردسته ی دخترانی که ازخانه ی پدری به سرابی گرمتر پناه میبرندنمی دانند طبیعت سراب سرماست.نمیدانند آنچه در گرمترین نقطه ی دنیا نیافته اند شاید دیگر هیچ جا نباشد...وما... نشسته ایم یکی سوتی بدهدیکی کاری بکند بخندیم.کاش خنده اخرین ایستگاهمان باشد...خنده تازه اولین ایستگاهمان است.ایستگاه ابروریزی، ایستگاه طرد کردن...هزارتای دیگرراادامه می دهیم...اصلا انگار این ادم خوبی نداشته....می خواهم بدانم اگر کلاهتان را قاضی کنیدشایدخلوت همان که ابرویش رامی برید برای خنده هایتان!!!از شلوغی روزمرگی شما پاک ترباشد.جسارتی به کسی نمیکنم.انگی به کسی نمیبندم.اصلا کافه چی بدترین آدم دنیا.همه ی بدترها وبدها بعد کافه چی...فقط میگویم اگرمیخاهیم بخندیم چرا بهم بخندیم؟اگر می خواهیم حرفی بزنیم چرا حرف خودمان نباشد؟ که چه؟ همه بفهمند؟ فهمیدند!بارفتن آبروی کسی جوشش صفرای چه کسی آرام می شود؟ حالا شاید معاندان وبدخواهان خوشحال شوند اما به من وتو که نمیشناسیمش چه؟!برای چه هیزم زیر آتشی که نمیدانیم چه کسی کبریتش را روشن کرده می گذاریم؟چرا بی تفاوت نمیشویم به این حرفهای صدتا یه غاز جهان سومی.شایداگرکمی عادت میکردیم به گذشتن ازجاده های بی تفاوتی به این مسائل.کسی بهم نمی خندید.




نوشته شده در دوشنبه 90/9/28ساعت 9:8 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

وقتی وارد ترمینال میشوید وساعت 5 دقیقه ازوقتی که روی بلیطتان نوشته میگذرد وچشمتان به سکوی خالی اتوبوس می افتداولین جرقه ی ذهنتان چیست؟

.

.

.

.

خوب فکرکنید بعد جواب بدهید.پرنده پرنمی زند وسکوی خالی بی اتوبوسیش را برروی صورتت می ریزد.

اتوبوس رفته است وتو جا مانده ای؟؟؟

اما سر یک لحظه باتمسخرنگاه خالی بی اتوبوسی سکو مشورت میکنی ومیگویی اینجا ایران است وتو هم اکنون شهروند محترم یک کشود اروپاای نیستی!

داخل سالن پر است از آدمهایی که برف به اجبار گردشان آورده. ساعتشان را نگاه می کنند ، میان دستانشان ها میکند وبه تو و ساک دستیت که تازه ازرا ه رسیده اید خیره می شوند.انگارمیان تمام دلایلشان برای غرزدن دیرآمدن توراهم می گنجانند!!!دوست داری شانه هایت رابالا بیاندازی وبگویی چیه؟ خب می رفتید!کمی که میگذرد سردی سالن بانیم ساعت ایستادن،شنیدن غرغرهای دوربخاری وهزارتا دلیل دیگر باعث می شوند تا به درخیره شوی تا شاید یکی ازدری که سوز وسرما راقبل از آدمش داخل می آورد وارد شود وتوبا نگاهت بگویی تقصیرتوست که ماراه نیافتاده ایم.یکی داخل می آید وتونگاه میکنی امااونگاهت نمی کند تا غرهای نگاهت را روی صورتش پخش کنی.مستقیم داخل دفتر می شود وهمه ی دور بخاری ها تازه می فهمند آدمی که باید شرمنده اش کنند کیست؟! جناب راننده تشریف آورده اند.ماشینشان بدلیل سرما گرم نمی شده اند.اماکسی جرات حرف زدن ندارد که جناب بشردوپا کمی زودتر ماشینت را روشن میکردی ماشین که عقل نمیکرد خودش روشن شود اما توکه چشمانت برف را می دید.اما خب فعلا کارمان گیرهمین آدم است واینجا.................................نهایت میگوید نمیخاهی؟؟؟خوش آمدی!

داد می زند تهران سوارشو!

همه خوشحال! نیم ساعت غرزدن فراموش می شود اما یک ربع بعد که سرما ی داخل ماشین وجودشان را پرکرد وبه قضایای پشت شیشه ی اتوبوس خیره شدند ، به همان مردی که کارشان گیراوست واکنون با گوشی اش دنبال کسی است تا بنزین برساند کلافگی ها آغاز می شوندتازه چند نفرهم بسیج شده اند تا کار راننده راه بیافتد. صلوات!ماشین را می افتد.زندگی شیرین می شود وکسی یادش نمی افتد یک ساعت ازعمرش به غرزدن وکلافگی ودنبال دلیل گشتن گذشته است.شاید چندنفر بقیه راه را به این فکرکنند که چگونه برای کار فرمایشان واینکه چرا یک روز زودتر حرکت نکرده اند را توضیح بدهند.احتمالا تامقصددلیلی پیداشودآخر اینجا.........

می گویند البته ما ندیدیم فقط می گویند دراروپا وقتی کسی بخاهد بیرون برود می داند چقدر درجیبش بگذارد وبیشتر ازآن نمیخاهد.برای من که تصورش عجیب است مگرهمه ی مغازه ها یک قیمت می گویند؟مگر می شود بافروشنده چانه نزد؟شاید1000 تومان کمتربگوید!!!!البته ببخشید به زبان آنها یک دلار!!!!!!!!شاید هم فقط یک ایرانی بفهمد اینجا ایران است!

پاورقی:زمانی پیش تلویزیون برنامه ای طنز داشت که چندنفر ازسیاره ای دیگربرای تحقیق برروی مردمان زمین آمده بودند.برنامه ای طنز که مشکلات اجتماعی را میگفت.درآخر برنامه فرمانده گزارش مینوشت وهمیشه میگفت مردم زمین .............. ومن همیشه فکر میکردم بنده های خدا اینجاایران است بگو مردم ایران...................توی ذهنم بود ازکل کره ی خاکی این ها چرا باید سفینه شان درایران بنشیند؟!عجب شانسی! 


نوشته شده در دوشنبه 90/8/30ساعت 5:20 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

این که دوهفته پی درپی سواراتوبوس شوی درضمن یک کافه چی فضول باشی شایدبهانه ای برای گردهم آوردن مشتریان باشد.

اماپیش ازهرچیز مقدمه ای برای آنچه مینویسم،اگر درادامه مطلبی نوشتم که دورازجان ،گوش شیطان کر، احساس شد که سین سیاست ازکنارش تک چرخ زد بایدبگویم هیچ ربطی ندارداین مطلب بازهم یک مطلب سیاسی نیست وتنها یک متن اجتماعی باید قلمدادشود.کافه چی طرفدار هیچ فرقه ،گروه چپ وراست وبالا وپایین وحتی دورزدن دورمیدان شهرشان راهم بلد نیست.معتقدبه بی مرزی است ،به جهان باآدمها،باشادی ها ولبخندها بانگرانی ها ودغدغه های زندگی خودخودانسان ها نه آنچه دنیابرایشان تدارک می بیند،کودکانی سیروخندان، بزرگانی آگاه وروشن که درتک تک شن های زندگیشان که ازساعت وارونه پایین می آیدزندگی میکنند نه زنده مانی!

وای که چه فکی دارد این کافه چی فضول!ازجنس بتن مسلح تقویتی با پشت یند وتا بی نهایت عمرگارانتی دار!مشتری نبود؟

گفتم اتوبوس!کافه چی اینجا!کافه چی اونجا!کافه چی همه جا!

سکانس اول:

اتوبوس،دوباره کافه چی!این بار یک عدد بغل دستی که باعث میشود دلم برای خودمان!برای همه ی ماده هایی که اسم دختر وزن را یدک می کشیم بسوزد حتی برای او!دوپسردارد وشوهری درخانه که بین راه یک بارزنگ میزند که درحال رفتن به خانه ی مادرش هستند وزن مثل همه ی زن ها توصیه میکند که دروپنجره راقفل کند!تااینجای داستان زندگی چقدرشیرین است!اما من دلم آتش میگیرد.برای اویی که یک باردرطول سفرباشوهرش حرف میزند وبارهابامردی که درانتهای مقصدمنتظرش است!چقدرالتماس می کند که بیاید دنبالش!اوبه خاطراواین همه راه میرود وچقدرزندگی تلخ میشود وقتی میشنود که به زنش قول داده شب بیرون بروند وصبح همدیگررامی بینندوزن درعصبانیت می گوید که او چه احمقی است که این همه راه به خاطراوبرود واو به زن جانش میرسد به قول خودش به مریم جووووووووونتون!وبعدش!چه حرفهای زشتی!چه اشکهای تلخی!چه خواری ریز بزرگی!چه سردردمهیبی!سرم استامینوفن میخاهد! سری نمی ماند که دراتوبوس برنگردد وردیف مارانگاه نکند!دلم برایش می سوزد،گناه کسی رابه گردن نمیگیرم.مطمئنم اگردهان بازکنم انقدردلیل برای کارش دارد که کامم راروی ردیف دندان هایم می چسباندکف اتوبوس .فقط نگاهش میکنم و او بارها وبارها بامردددرمقصدحرف میزند.دلم برایش می سوزد،خیلی شایدالکی!

قاشقی رابالاک خیلی کوچک طوری که معلوم نشود علامت بزنید.کاملاتصادفی درهروعده قاشقی رابرای خودتان بردارید بدون اینکه عمدی درکارباشد حساب کنیددرهفته چندبارآن قاشق دست شما می افتد.زنانی مثل بغل دستیم ازنظرمن همان قاشقند.قدرخودش،قدرزن بودنش رانمیداند واین است که دل سوزاندن دارد.تامقصد درمیان سوزش چشمانم به زن وزن بودگی می اندیشم.

سکانس دوم:

هفته ی بعد ومن واتوبوس وزنی دیگر

زن جوانترازهفته ی پیش است!می پرسیم ازکجا به کجاچنین شتابانیم؟!شوهرش زندانی سیاسی است.هرهفته برای یک دیدار17 دقیقه ای یک شبانه روز درجاده است وبرای آزادیش بقیه ی روزهایی راکه درجاده نیست را می دود.برایم اصلامهم نیست چرا؟برای چه؟بخاطرچه؟حق باکیست؟اصلا برایم مطرح نیست وقتی آنقدر درد ومشکل اجتماعی داریم که جنگ برسرسیاست رابرایم بیخود میکند پس زور زدن وحرفهای قلمبه زدن ندارد.باید فقر،کودکان درمه نباشند تا شایدیک روز زور سیاسی بزنم که نگذارم کسی ازچراغ قرمز هایم رد شود!چقدرحرف میزنم!

درمیان صدای فرهادبه جاده خیره میشوم ودرناکجاآبادذهنم میگردم تا بدانم آیا اززن بودنم راضیم؟؟؟زنی باشوهر وبچه درمقصدبه دنبال مردی دیگر!زنی برای آزادی مردش تمام جاده های رسیدن به مقصدراامتحان میکند!...زن صبور،زن مبارز، زن...زن هرجایی، زن هرزه، ...چه صفات مبهمی!چه راحت درمورد آدمها قضاوت میکند کافه چی.چه صفاتی که به زن وزن بودگی نسبت می دهد.بقول یکی دریک فیلم آن ورآبی شاید همه حرفهایم ازروی این است که میدانم یک چیزی درست نیست شاید یکی یک جایی ازاین دنیا یک سنگ راکج گذاشته که اینچنین تاثریا درحال کج رفتن است اما نمی دانم کی وکجا؟!کاش...


نوشته شده در یکشنبه 90/7/17ساعت 11:23 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

دوست داشتن،احساس اینکه میخاهی برای تمام عمرباکسی باشی ،اینکه میگویم باشی بابودن بادخترهمسایه فرق میکند،دراین بودن توازهمه ی عرف ها ،حصارها، بایدها میگذری!نمیخاهم جسارتی به ازدواج های سنتی یا مادرپسندی بکنم چون هرچه باشد احترام همه ی بزرگترها واجب است اما دیدن ورسیدن وعادت خیلی فرق میکند با خواستن وماندن ونفس کشیدن باوجوددیگری ،نمیگویم درازدواج سنتی ناممکن است اما....دیگرخودتان میدانید چه میگویم!!!!بچه که بودم به مجله های قدیمی دایی جان پاتک میزدم وتا برگشتن اوبه اتاقش تند تند ورقشان میزدم حتی اگرزمانی به کوتاهی فاصله ی روم به دیوار ، گلاب برویتان،رفتن به دستشویی وبرگشت به اتاقش بود!یکبار داستانی خواندم ،جریانش باجزئیات یادم نیست،دخترایرانی عاشق پسری خارجی شده بود،باهمان عقل بچگی یادم است چیزی که بیشترازهمه من راتحت تاثیرقرارداده بود نوع رابطه ی آن ها بود.اینکه دخترک نوشته بود نه اوزبان من رامی فهمد نه من زبان اورا،ماحرفهایمان رادرچشمان هم میخانیم ولی اگرهم بخاهیم دنیارا هم باخبر سازیم کافی است او بگوید I love you ومن باتمام شعف درچشمانم بگویم me too .سالها که چه عرض کنم،ازهمان زمان که این داستان راخوانده بودم واحتمالا باهمان عقل وحس بچگی مدتهابه سقف اتاقم خیره شده بودم وبرای عشق آتشینشان دلم ضعف کرده بود همه ی داستان فراموشم شده بود.اما همیشه یک اتفاق بی ربط دریک زمان ومکان بی ربط ترباعث می شود تودرزمان سفرکنی! شاید ماشین زمان همین باشد!

داشت نصیحت میکرد!البته نصیحت خیلی کلمه ی شیکی است برای وضعیتی که میان خواب وبیداری دراتوبوس ازصندلی جلویم صدایش رامیشنیدم!بیشتر مواخذه!البته بنظرم کلماتی مثل خاک برسرت ،غلط کردی،...البته دورازجان همه کافه نشینان برای وضعیت مواخذه شونده شکیل تربود.

صدای لرزان و بغض کرده ی دخترکی گفت تنها کسی بود که احساس کردم میتوانم دوستش داشته باشم

صدای زمخت مردانه ای بانهایت تلاش برای اینکه صحبت هایش راکسی نشنود ولی بتواند دادبزندگفت غلط کردی...عاشق میشدی یه نگاه به خانواده ،شغل ، مدرک، فرهنگ ،...

می خواستم بلندشوم یکی توسرخودم بزنم ، دوتا به شیشه ی اتوبوس ،یکی به....امامن مثلا خواب بودم.

صدای قورت دادن بغضی آمد.بعد صدای لرزان گفت اگه اینارونمیدیدم که الان به شماها پشت کرده بودم وباهاش میرفتم...

صدای کلفت بیشترعصبانی شد...نه توروخدا میرفتی...مردمم عاشق میشن خواهرماهم شد...

می خواستم بلند شوم وبگویم آخه اخوی عاشق شده تقصیردلش بوده  دست خودش که نبوده...

ازمیان دوصندلی نگاه کردم، باکمال شرمندگی نره غولی درصندلی کناری صندلی جلویی من نشسته بود تقریباباعرض شانه ای به طول قدمن!!!!

_همین دوست من چشه؟آقا،خانواده دار ،دوستتم که داره!!!!!

بغضی دیگرقورت داده شد.

_ هیچ احساسی به اون ندارم تنها کسی که احساس کردم تودلم یه چیزی روتکون داد اون بود.....

_شیطونه میگه بزن بکشش خودتم تا آخرعمرت بروته زندون.آخه اون کجاش به ما میخورد؟!

_اون تنها کسی بود.....

_بسه دیگه نمیخادهی بگی.

دخترک سرش رابه شیشه تکیه داد.شا ید فقط احساس کردم شیشه خیس شد. بازهم شاید فقط احساس میکردم میفهممش، شاید چون ازیک جنس بودیم و واقعا نمیدانم برادرش فقط بخاطر پسربودنش نمی فهمید.هرچند فکرنمیکنم!امادلیل دیگری به ذهنم نمیرسید.چون تجربه ای مشابه نداشتم که بگویم میفهممش اما می فهمیدمش. مثل همیشه عشق زبان مشترک نمیخاست داشته باشد!! اصلا همین است که میگویند عشق کشک است!کی از کشک شوربدش می آید!هیچ کس! عشق قانون ندارد!

نمیدانم داستان عشق ودیوانگی را خوانده ایداماخوددیوانگی هم بخاطراشتباهش باعشق همراه شد وگفت تا آخردنیاباتو خواهم ماند تااشتباهم راجبران کنم! اما شاید دیوانگی بااین کار اشتباهش را با اشتباهی بزرگتر منفجرکرد! هرجاعشق میرود دیوانگی قبل از او وارد میشود!

اتوبوس ایستاد .تندبلندشدم.پشت صف آدمها صندلی جلوییم رانگاه کردم.دخترک 17 یا18 ساله ای  درشت مثل برادرش اماظریف تروزنانه ترولی چروکیده که نشان میدادفشاری براوگذشته است با چشمان پف کرده وسرخ بدون اینکه برایش مهم باشد دور وبرش به اونگاه میکنند هنوز چسبیده به صندلی به ناکجاآبادشیشه خیره شده بود. برادرش عصبی نگاهم کرد.ترسیدم.چشمانم رادزدیدم وفقط صدایش راشنیدم که گفت مردم چه فضولن؟!توهم اون چشماتوپاک کن.همین جوریشم آبروبرایمان نگذاشته ای! جسارتم ترس را شکست داد وچشمانم دوباره لغزیدند روی صورت دخترک، پشت چشمی برای برادرش نازک کردانگار میخاست بگوید بی اهمیت ترین موضوع ممکن سرخی چشمانش است.لبخندی به روی لبم آمد کم مانده بود ازدهنم بپرد بگویم ای ول!!!!!صدای برادرش صدایم راقورت داد!!!!خانم اگرفضولیتان تمام شد جلوییتان پیاده شده اند!!پریدم ، بند کوله ام راچسبیدم وفرزدویدم.تمام راه ترمینال تاخانه را به کفش های سفیدم خیره شدم .به خلاممکن ودرخالی مغزم نمیدانم دنبال چه میگشتم؟!!!اماهرچه بود من رایاد آن داستان انداخت.احساس کردم همان دختر14 ،15 ساله ام ودوباره ازخواندن آن داستان شوری میان رگ هایم دویده است.یک آن دلم خواست کاش همان وقت هاعاشق میشدم وباهم به کوه ها فرارمیکردیم.از فکرمسخره ام خنده ام گرفت.همسایه مان ازپشت پنجره نگاه میکرد.سلام دادم مانده بود جواب بدهد یاباچشمانش شرمنده ام کند که دخترفلانی دیوانه شده است!!!به خانه که رسیدم بلافاصله ازمادرپرسیدم اگرخانواده اش باباروقبول نمیکردند چه میشد.مثل همیشه طفره رفت وخندید وگفت دوباره چه دیدی؟ شانه هایم رابالاانداختم وگفتم فکرکنم عشق زبان مشترک نمیخاهد،هیچ چیزمشترک نمیخاهد حتی تفاهم هم نمیخاهد ،عشق.....

واقعاچه میخاهد؟


نوشته شده در یکشنبه 90/5/23ساعت 1:36 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

دوست داشتن دل میخواهدنه دلیل

بی دلیل بی بهانه دل هایمان همدیگر رادوست دارند

و اکنون میخواهند عاشقانه زیریک سقف یکی شدن رااغازکنند....

امروز یکی از آدمایی که توزندگی برام خیلی مهمه ازم خواسته متن کارت عروسیشوبنویسم.اینا اولین جملاتی بود که به ذهنم رسید بعدازدرخواستش!واقعا دوست داشتن دلیل نمیخواهد.تنها چیزی تودنیا که وقتی ازت میپرسن چرا؟احتمالا صد ساعت سرتوبخارونیو بعد شونه هاتو بالا بندازی وبگی نمیدونم...البته نون گندمیه که من نخوردم اما دیدم دست مردم ...قدیمیا میگن قسمت اما من میگم معلول بی علت!!!


نوشته شده در دوشنبه 90/5/3ساعت 3:35 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

این که سخنرانی برپاکنند وحرف بزنند ویک عده آدم بیایند بنشینند وبه سخنرانی گوش دهند خیلی شیرین است مخصوصاکه جو یک جو آکادمیک باشد ویک نفربادستان پینه بسته که ازشکم مادرزور نان زده ، نباشد که احساس کنی حرفهایت رانمیفهمدونمیداند آنچه میگویی به دردبخوراست وحالا شاید شکم او وزن وبچه هایش راسیرنکند، مگراینکه کاغذهای لوله شده ی دستت رابدهی تااو دورلبو بپیچد.همه نشسته اند دست زیرچانه،بعضی هایشان پاروی پاهم انداخته اند وکجکی نشسته اند ومنتظرندتا...اغلب برای نقد آمده اند،عادت کرده ایم وقتی یکی حرف میزند یک دقیقه نمیتوانیم نکات مثبت حرفای طرف رابگوییم یا اینکه 5دقیقه سکوت کنیم ودندان روی آن جگرمان بگذاریم وامان بدهیم وطرف رانکوبیم. تا میخاهد بازدم بگیرد ....جناب فلانی حرفتان فلان جااشتباه بود...اما؟...چراآن حرف راگفتید...زیرا؟...آیا اگربگوییم حرفتان  برعکسش درست تراست بهترنیست؟...نه...به طرف امان نفس کشیدن  هم نمیدهیم....اما!!!!....درجوی بودم این چنین ویک کلمه حرف نزدم فقط درسکوت به همه شان خیره شدم...مانند همیشه ... به تمام حرکات ادمیان..بنظرم سخنران حرفهای  دلش رامیزد ومیخاست همه مان بفهمیم که آیا فلسفه درست است یانه؟اصلا قصدنداشت بگوید بنظراوحتما...امااین وسط یکی ازهمان انسان های اکادمیک گیرداده بود که شمامیگویید حتما...اصلا بحث جلسه این نبود.این بود که مثل همه ی بحثای فلسفی آخرش...استغفرالله...صلوات بفرستین...وجنس ماده ای که نباید میبود...

فلسفه...اولین جمله ای که به یاد من میآورد.بودن یانبودن است.فلسفه درست است یانه؟فلسفه ، اصلا کسی چه میداند ازاین حرف...شاید هم همه میدانند اما برداشت ها متفاوت است...شایدهم همه یک نوع دانسته دارند ،اما مجبورند! میفهمید! مجبورند که موضع بگیرند.مجبورند مخالفت کنند.میفهمید مجبورند!!!!!

بقول یکی فلسفه انسان رایاد کسی می اندازد باریش بلند بالباس شل وول که موقع راه رفتن هم همه جارانگاه میکند جزجلوی پایش واغلب تا نام فلسفه می آید همگان فکرمیکنند که بایکسری کلمات قلمبه سلمبه که یک کلمه ازان را نخواهند فهمید مواجه خواهند شد.امادرواقع فلسفه،علم و...همه یک نوع اززبان ارتباطند.مثل آدمهای گنگ که زبانی متفاوت برای برقراری ارتباط دارند.شاید زبان علم برای همگان قابل درکترباشد وفلسفه نوعی اززبان مانند زبان گنگ ها باشد که همگان مایل به یادگیریش نیستند.شاید فلسفه راتنها کسانی میخاهند یادبگیرند که درخود احساس نیاز به دریافت فلسفه رامیبینند.به عبارت دیگرشاید علم وفلسفه همگی ازیک مطلب سخن میگویند تنها شیوه سخن گفتنشان فرق میکند.مثل همان حکایت معروف که انگوروایرانی وعرب وترک.همه ازانگوروعنب واوزوم سخن میگفتندوبینشان جدل بود.درواقع  این عدم تلاش آدمها برای شناخت بیشترهم بود.نوع دیگری ازبیان برای یک موضوع مشترک.اینکه این همه میگویم شاید دلیل دارد چون نمیدانم که واقعا میدانم یا نمیدانم که نمیدانم!!

همیشه وقتی یک نفرچشم رنگی درجمع است احمقانه ترین فکردرجمع احتمالا درذهن من است.همیشه به این فکرمیکنم که آیارنگها راهمانندمن میبیند آیا رنگی که او به آن میگوید همان آبی من است؟!

ودوباره فلسفه وجلسه ی آکادمیکی که درآن بودم....بیشترین مفهومی که برای من باتمام واژه ها ، فهمیدن ها ونفهمیدنهایش داشت این بود، ساکت نشسته ام زین روی منحنی تا وارهم به مرگ یا پربرآورم بهرپریدنی!!!



نوشته شده در دوشنبه 90/4/6ساعت 7:25 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

دوستی داشتم میگفت آرزویش این است یک باردرعمرش درکنسرت یکی از خوانندگان آن ورآبی باشد.یکباردیگریکی دیگرهمین حرف رابرای یک خواننده دیگر زد.آن موقع این احساس برایم مسخره نبود امایک آرزوی کوچک بود.امروز...

همیشه عاشق فرهاد بودم.صدایش.لحن خواندنش ومعنی حرفایش...اینکه خودش میزند ومیخاند ...امروز کنسرت فرهاد راپخش میکرد _این قابل توجه همه ی اونایی که میگن اون چیزایی که مردم رو پشت بوم هاشون هوا میکنن حرومه،مستهجنه ،بنظرمن مستهجن بودن به نیت وکاربردی که از وسیله میشه داره_یک آن دلم خواست چنددهه زودتر بدنیا می آمدم تا فرهاد درکنسرتش برایم زنده سوت میزد...یاتمام ظریف کاریهادرترانه هایش را زودتر بشنوم واول هرفصل منتظرباشم تا آلبوم جدیدش رابشنوم.خواننده ای که درهیچ دولت سیاسی جانداشت...حرفهایش...سادگیشان تورا به کف زدن وا میدارد به اینکه داد بزنی دوباره دوباره...امانمیدانم نسل الان هم میفهمنش؟! من که سادگی جفت شدن کفش نو تو کنجه ها...فکرقاشق زدن یه دخترچادرسیاه...ترس ناتموم گذشتن جریمه های عید مدرسه...گاهی میفهمم گاهی کیلومترها از من فاصله دارند.هیچ وقت این حرفارالمس نکرده ام . بقول پدرم شما سرهرفصل یک کفش میخرید...بهاره ، صندل تابستانی..کفش مدرسه...چکمه...آیاذوقی برای کفش نو جفت شده تو گنجه میمونه؟اصلا کی گنجه داره؟به کجا میرود نسل انسانی؟...سراشیبی که درآن باسرعت میدویم به کجا میرسد؟


نوشته شده در یکشنبه 90/1/28ساعت 11:49 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

برگشته ام ,شاید دیر ,وقتی سال نومیشود استرسی بجان کافه چی می افتد ,بقول یکی تغییر همیشه باترس است ومن نمیدانم چرازوقتی خودشناسیم قوی شده هرسال من با ترس تغییر آغازمیشود.قبلا یکباراز دغدغه های یک هفته ای کافه چی نوشته بودم.جملاتی که در هنگام ترس ,تغییر ,آشفتگی ذهنی بصورت کوتاه مینویسم.این هم از قسمت دوم جملات دغدغه ایم نرسیده به عید,اکنون که آرام شده ام دوست دارم کافه نشینان هم بخوانند.قبل خواندن سال نو همه تون مبارک

  •   گاه که اطرافمان پراست,ازآدم,ازگرما , ازآمدن ,از شدن, تنهاترازخودم میشوم.
  •     پرمیشوی از گریه اما اشک هایت میل خندیدن دارند.
  •     آژیرمیکشد ،صدای بوقش قطع نمیشود ,صدای کشیدن تسمه اش روی زمین ,آمبولانس میگذرد , مرد با کاپوت ور میرود ,پسرک گاز میدهد ,آمبولانس رفته است ,بوق در دستان مرد معلق است , پسرک به انتهای خیابان رسیده است , مرد کاپوت ماشین را میبندد, چه آرامشی!!!
  •    درانتظارآینده باای کاش حال را فراموش کرده ام بااین اطمینان که فردا بجای ای کاش آه همراهم خواهد گشت.
  • وقتی یکی رادوست داری تنهاترمیشوی چون نمیتوانی به کسی جزهمان آدم بگویی واگراوکسی باشد که تورابه سکوت تشویق کند تنهایی تو کاملترمیشود.
  • گاه ,اندک فراموش میکنیم اسطوره نباشیم ,دنبال اسطوره نگردیم...ماخیلی کم زندگی میکنیم...ماهمیشه در گردشیم.

نوشته شده در چهارشنبه 90/1/10ساعت 12:57 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |


استادم یکبارنوشته بود: "میگردم ومیگردم وپیدا میکنم وبعد فکرمیکنم که دیگرنمیخاهمش."

چندروز است ذهنم پراست ازاین جمله ,شایداصلا هیچ ربطی به ذهنم ندارد ,به آشفتگی الانم.کافه چی خسته است.نمیخواهد بذر غم برقالی های کافه ببارد که باهیچ جارویی تکانده نمیشود.پس غم نیست یک بحث دوستانه است.بقول بعضی ها مشاوره بادوستان که اگر پیش روانشناسش برود این کافه چی باید ته جیبش رابتکاند....کافه چی کمی از دست خدایش  وخودش دلخوراست.یکم.نه اینکه دنبال کسی گشته باشد وگشته باشد ویافته باشد وبعدفکرکرده باشد نمیخاهدش.نه!!!!!!!این کافه چی تابحال طوری از کنارزندگی گذشته است که حتی دل یک کلاغ بی جفت هم نلرزیده است.امادارد خسته میشود ازنگشتن ونگشتن ونگشتن.....خسته است.نه!!!خسته نیست,منتظراست نه منتظرگشته شدن وپیداشدن ونه منتظرگشتن وپیداکردن...کافه چی منتظر تلاقی است.تلاقی نگاه ها...چیزی بین یافتن ویافته شدن.درلحظه بودن یک اتفاق.صیدوصیاد یکی باشد.مانندیک لحظه قبل از هبوط.هیچ کدام هم رانیافته بودیم.هیچ کدام دام پهن نکرده بودیم.هیچ کدام احساس نمیکردیم منت دیگری راکشیده ایم ویاخودمان رابرای دیگری خراب کرده ایم.بودیم برای هم.معلوم نبود من برای اویم یااوبرای من.بودیم اولی معلوم نبود اوبود یامن.بودیم برای هم.

یک ,دو,سه,حرکت...درحال سقوطیم.مادرمان سیب گاززده است...تو واو چشم در چشمان هم دارید,دست دردست هم.عشق چه حس شیرینی است.عین دوبرگ چسبیده بهم آرام آرم میچرخید وپایین می آیید.میچرخید ومیچرخید .دستانتان از هم میخاهند جداشوند.ابروهایتان درهم گره میخورد.نگرانی درچشمانتان بال بال میزند.قطره اشکی...واکنون فقط تنها نوک انگشتانتان همدیگر راگرفته اند.چیزی در گوشتان میگوید..به زمین که رسیدید.دنبال همدیگربگردید.بازبه هم خواهیدرسید.انگشتانتان از آغوش هم رهاشده اند.چشمانتان هنوز در آغوش همدیگرند.درچشمان هم میخانید.

به زمین که رسیدم .ازهمان لحظه دنبالت میآیم.فردا که صبح شود بازباهمیم.

من راکه ازیاد نمیبری؟

مگرمیشود؟

خوب نگاهم کن؟

نگاه کردن نمیخاهد.

میمانم.

بودی وهستی ومیمانی.فرداصبح!!!!

محومیشویدازهم.میچرخید ومیچرخید.برگ که به زمین میرسد تنهاست.زمین که پاهایت رالمس میکند.آشفته ای.سردرگم...گریه ی اولت را میکنی.آغوشی در آغوش میفشاردت.مهربان است.بزرگترکه میشوی میشود مادر.ازهمه مهربانتراست ومهرش بی دلیل وبی دریغ...بزرگترکه میشوی چیزی ته دلت تورابدنبال یکی میگرداند.باید بگردی...امانمیدانی چه کسی؟کیست این که تورا آشفته کرده است؟یادت نمی آید.قولی ,تعهدی.یادت نمی آید؟این چیست درذهنت ,آشفنگی.یادت نمی آید!!!

شاید سیب ها هیچ وقت خوشمزه نبودند.شاید مزه سیب ارزش گاز زدن نداشت.آیاهبوط؟سیب؟برگی که تنهاشد و....یادم نمی آورمت.



نوشته شده در یکشنبه 89/12/15ساعت 6:21 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak