کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است
دارم بزرگ میشوم، محض اطلاع خودم می گویم، دنیای آدم بزرگ ها را دوست ندارم، هنوز نمی توانم بگویم دنیای من! زشتی را دوست ندارم، اما داری بزرگ می شوی کافه چی!!! بدو بدو ها، کاغذ بازی ها، واسطه ها، تلفن ها، نگرانی ها، خستگی ها، شکستن ها، میان فرار کردن و ایستادنم، دیروز پیرزنی را از طبقه ی سوم پایین فرستادم که برود و از مدارکش کپی بگیرد، تنها کاری که برایش کردم، خواندن مدارکش ازروی دیوار و ترجمه به ترکی بود، خیل کاغذهایش را جلویم گرفت و جدایشان کردم و گفتم مادر برو از اینها کپی بگیر بیاور، من هم مثل او ارباب رجوع بودم، شاید اگر بزرگ نشده بودم تاآخر دنیامیرفتم و برایش کپی میگرفتم اما دارم بزرگ میشوم، گفت کجا کپی بگیرم؟ میان عذاب وجدان دلم و خودم گفتیم روبرو، هنوز تاریخ تولدش جلوی چشمم است1315!!!داشتم بیرون می آمدم جلوی در دیدمش، برگه های کپی دستش بود، نشانم داد، لبخندی زدم واز خودم فرار کردم. امروزمثل همه ی روزهای آدم بزرگها داشتم میدویدم، پیرزنی زنبیل سنگینش را کنار مغازه ای گذاشته بود تا استراحت کند، خسته و درمانده گوشه ی چادرش را میان دندانهایش جابجا میکرد، یک لحظه ایستادم بعد آن کافه چی بزرگ گفت:دیرت میشود!!! مسئول می رود ها؟؟؟!!!؟؟؟!!! خدایا تا اطلاع ثانوی هیچ پیرزنی را سرراهم نگذار! دارم بزرگ میشوم. پی نوشت های بی ربط: دنیا تمام نشد، آن روزی که دنیا تمام نشد برق خانه مان قطع شد، یک لحظه مادر نگران نگاهم کرد، باخنده گفتم تمام شدن شروع شد، نیمی خندان وخیلی نگران گفت مثل اینکه! مادرها همیشه نگران ازدست دادن عزیزانشانند، جرقه ای میان ذهنم زد!اگر من یک کاره ای در این دنیا بودم، محض اطمینان هم که شده ، میگفتم بدون اطلاع همه چیز را به یکباره قطع کنند، ببینم حس آدمیت، با ترس از تمام شدن به ایشان باز میگردد؟! آتش بخاری مدرسه شین آباد پیرانشهر 28 کودک را به کام خود کشید نه معلم مدرسه صبح که از خواب بیدار شد به استقبال حادثه می رفت. نه مدیر مدیر که صبح زنگ مدرسه را به صدا در آورد انتظار داشت تا چندی بعد نام مدرسه اش دنیا را پر خواهد کرد. نه رئیس آموزش و پرورش منطقه انتظار داشت که آن روز منطقه ی ماموریتیش خبر ساز می شود و نه وزیر انتظار داشت که تا ساعاتی دیگر باید نگران جواب پس دادن ها باشد. اتفاقی است پیش آمده است. کاری ندارم چه کسی مقصر است. ی دانم شاید جمله ام سنگدلی بنظر آید اما بنظرم این موضوع آخرین تکه ی این پازل است که باید سرجایش قرار گیرد، فعلا واقعا باید گفت پیش آمده است. آتش همه جا هست وآتش سوزی همیشه. شاید این اتفاق در خانه ی خود همان کودکان اتفاق می افتاد. بنظرم باید این سناریو را کمی تغییر دهیم. کی بود کی بود ها را نگه داریم وقتی که تمام مسائل حل شد. شاید هم همیشه به آخرین مسئله می چسبیم که مسائل اصلی فراموش شوند و قضیه زودتر سرش هم بیاید. یادم می آید آن زمان که مدرسه می رفتیم 1000 تومان حق بیمه داشتیم، نرخ الان را خبر ندارم، اما میدانم همه ی کودکان ایران راضیند امسال وچندسال دیگر بیمه نداشته باشند و همه را به دوستانشان بدهند. 28 دختر!!!!! روی دختر بودنشان تاکید دارم. نمی خواهم دم از جنس ضعیف و این حرفهایشان بزنم اما باید اعتراف کنم هنوز هم در خیلی جاها شاید در ظاهر زنان را پذیرفته اند اما هنوز هم افکار مرد سالارانه نسل به نسل تزریق می شود. هنوزهم وقتی کودک دختری بدنیا می آید در ته ته های ذهنشان همه به دنبال توجیهند و همیشه این دختران هستند که احتمال دارد بترشند. از استثنا ها حرف نمیزنم، کل جامع را گفتم، جامعیت کل!!!!گفتم دختر، 28 دختر!!!!! دیروز شنیدم یکیشان فوت کرده، به مادرم گفتم راحت شد، اوهم چشمانش پر از اشک شد و گفت واقعا! حالا در نظر بگیرید27 دختر که بیشترشان سوختگی بالای 50 درصد دارند در یک جامعه ی روستایی. بیایید قبل از اینکه معلمی را اخراج کنیم، قبل از اینکه وزیر را مواخذه کنیم فکری به حال خود کودکان بکنیم. تا تنور داغ است خمیر را بچسبانیم. می گویند انگشتی که برید اگر فوری سر جایش بنشیند می چسبد. نگذاریم دیر شود. اصلا اهمیت ندارد که اگر بخاری آتش گرفت معلم زودتر ازهمه بیرون پریده و اکنون می گویند معلم مقصر بوده! شاید ترسیده! یک واکنش ناخود آگاه! همه که کاپیتان کشتی تایتانیک نمی شوند شیک و ترتمیز با فیگور احترام نظامی بخاطر جلوه های ویژه ی فیلم، ته دریا برود. می خواهم از مادرم بگویم. معلم کودکان دوم ابتدایی است، یک کودک معلول هم در کلاسش داشت. جدیدا محل زندگی من استعداد لرزه خیزی اش بروز کرده، مدتی پیش ساعت 10 صبح زلزله شده بود، بچه ها بیرون پریده بودند، مانورهای زلزله را بیخیال شوید باورکنید در زمان اتفاق، قضیه یک معنی دیگر دارد. مادر تعریف می کرد، پایش را گذاشته است بیرون از کلاس که دنبال بچه ها بیرون برود اما همان کودک معلول جیغش به هوا رفته که خانم من ماندم. مادر از میانِ رفتن و ماندن، برگشته بود و اورا بغل کرده و بیرون دویده بود. در حالی که همکارش بلافاصله از مدرسه بیرون زده بود و رفته بود خانه شان، قبل ازاینکه شاگردانش حتی بفهمند زلزله شده، چون دخترش تنها بوده، باور کنید به او هم حق دادم، یک واکنش طبیعی، مادری نگران فرزندش بوده! شاید کار مادرم جای تحسین داشت اما پدرم گفت اگر اتفاقی موقع بغل کردن و دویدنش می افتادخیلی برایت سنگین تمام میشد، پدرم کاملا حق داشت! کسی مادرم را تشویق نکرد، اصلا صدایش هم در نیامد، اما کافی بود اتفاقی بیافتد! کمترین حرف این بود که آیا یک معلم چهل و چندساله ی زن می تواند یک پسر8 ساله ی معلول را بلند کند و بیرون ببرد!کودک را بردند به یک کلاس دیگر که در نزدیکی مدیریت بود تا اگر اتفاقی افتاد آقای مدیر خودشان کاری بکنند اما آیا آن حادثه امکان ندارد در آغوش مدیر اتفاق بیافتد. حوادث پیش می آیند، مهم نحوه ی برخورد است، مهم کلاهی است که قرار است قاضی شود. حرفم این است حادثه ها را بیخیال شویم. وقتی پروژه داشتیم استادان دودسته بودند، استادانی که به کار نمره می دادند و استادانی که به خوشگلازیسیون نمره می دادند. یک اصطلاح در بین بچه های معماری! یعنی آنقدر روی پرزانته کار کنی که اصلا کار اصلی محو شود. کاری ندارم در آتش سوزی چه کسی مقصر است، یکیشان که راحت شد، 27 نفر دیگر اگر نجات یافتند، خنده شان را با خوشگلازیسیون های حاشیه نگیریم، زندگیشان را هم به آنها بدهیم. آنها پزشک می خواهند تا جلز و ولز تن سوخته شان راآرام کند، آنها روانپزشک می خواهند تا بوی سوختگی تنشان را از ذهنشان بگیرد، آنها جراح زیبایی می خواهند تا دوباره در آینه های خانه شان بنگرند، تا نترشند!!!!!!!!!!!! مواخذه، تنبیه و استعفا و بعد فراموش کردن، اینها را به ایشان نمی دهد. شاید اگر روزی آن کودکان مثل همه ی کودکان دویاره در آینه ها خندیدند حرفم را پس بگیرم بگویم آن یکی که فوت شد، چه حیف شد.
توضیح:عکس اینترنتی نیست، شخصی است دیروز حماس و اسرائیل آتش بس دادند... تمام شد!!! امروز بمبی در سوریه جان35 نفر را گرفت...می گویند دوسوم جنگ حماس و اسرائیل مردم عادی بودند....می گویند همه ی آنها یی که در بمب گذاری مرده اند مردم عادین. یکی تعریف می کند:اول یک بمب صوتی منفجر شد بعد که مردم جمع شدند، بمب اصلی منفجر شد... فکر کنید یکی می نشیند و در خلوتش نقشه می کشد که اول ملت کنجکاو را جمع کند و بعد بترکانمشان!!! خیلی خیلی !!!! هیچ توضیحی ندارم. ازآن لحظه هایی است که از دل سوزاندن برای نسل بشری خسته شده ام و نمیخواهم در موردش بگویم...می خواهم قضاوت را بخودتان بدهم...سیاست ها وجناح ها به کنار که از هیچ کدام از واژگانشان هم سردر نمی آوردم چه برسد بخودشان ...کدام فرعون زنده ماند؟ فلان پادشاه کجاست؟ بهمان رئیس فلان جا...اینها همه زور قدرتند؟ که چه بشود؟!!!فقط چشمانشان را می بندند ومردم می شوندبازیگران نمایشی که خودشان هم خبر ندارند.... هیچ حرفی ندارم جز برای آن بمب گذار که وقتی برنامه اش را ریختی روی35 نفر حساب می گردی یا تشنگی ات خون بیشتری می خواست؟ کاملا بی ربط در صف پمپ بنزین بودم دونفر سرهیچی بلوا راه انداخته بودند، یکیشان برگشت گفت زلزله رودیدی روسرت ریخت؟ آن یکی گفت رو سرمن نریخت اما ایشالله اون یکی رو سر تو بریزه.دلم میخاست پیاده شوم و بگویم چه زود ترس هایتان را فراموش کردید! دستم روی دستگیره در خشک شد، احتمالا برمیگشتند می گفتند ایشالله دوباره رسم بشه دخترارو زنده بگور کنن!! پاورقی: اینها از آن متنهایی است که از زمان نوشتنشان بدلیل تنبلی در تایپ یک ماهی می گذرد. دلم برای خودم که تنگ می شود می فهمم خیلی وقت است ننوشته ام، خیلی وقت است بخودم نرسیده ام، به خود نرسیدن من نه رفع تشنگی است و نه رفع گرسنگی، فقط باید بنویسم وبخانم. اما آیا واقعا چیزی هم برای نوشتن مانده، جمله ای که همیشه می گویم و بعد که متنی جدید می خوانم، می فهمم، نه! خیلی چیزها برای نوشتن هست اما...گاهی کاملا بیخودی قلم را برمیدارم و نمینویسم چون دقیقا تکلیفم با خودم مشخص نیست!!! سکوتم، مسلکم،نوشتن هایم وننوشتن هایم........ • رفته ام داخل مغازه، پبرمردی می آید، از رخت و لباسش معلوم است که کارگر است و خسته و.... می گوید100 تومانی چی دارید؟ توی ذهنم می گویم هیچی! فروشنده می گوید دوتاشکلات! پیرمرد صدتومانش را بطرف فروشنده می گیرد!!!!بیرون که می آیم، کمی جلوتر، فلاسک چایی بین پاهایش، داخل کاسه چایی می خورد، باورکنید برای اشک درآور شدن متنم ننوشته ام، اگر میشد ازش عکس میگرفتم اما.....بخار چایی با بخار دهانش قاطی شده اند.کاش می توانستم چترم را روی کاسه اش بگیرم تا چایی اش زود سرد نشود. • دیروز به یکی گفته ام نه! برگشته است، می گوید: من بررسی کردم و با منطقم به این نتیجه رسیدم که شما یکی در زندگیتان هست که خیالتان راحت است و جواب من را به این آسانی می دهید و یکم بیشتر فکرنمیکنید وگرنه......... لااله الا الله!!! من و لغت نامه ی دهخدا با فرهتگ عمید درمعنی کلمه ی نه و تفسیرش عاجز می مانیم. اگر کافه نشینان می توانند تفسیرش کنند.اما به ذهنم رسید بگویم، چه راحت درمورد آدمها به قضاوت مینشینیم و ذهنیاتمان را به زبان می آوریم. چرا نمیخاهیم گاهی دلایل را در خودمان بیابیم، نه اینکه به دیگران نسبت دهیم. • داشتم برمیگشتم، از جایی!کودکی جلوی مدرسه گریه می کرد، باشک و تردید که نکند از آن بچه هایی باشد که مادرشان بهشان گفته باشد با غریبه حرف نزند، می پرسم چی شده؟کمی دورتر ایستاده ام که اگر جیغش به هوا رفت، موجش بمن نرسد. اما می آید طرفم و می گوید مامانم نیامده دنبالم، شاید رفته اند مسافرت، قرار بود اگر بروند دایی ام بیاید، نکند فراموش کرده....مانده ام چه بگویم، میگویم خانه تان را بلدی؟ می گویدآره و بادستش کوچه را نشان می دهد و می گوید از آنجا باید بپیچی و بعد بروی آن ور، می گویم همراهت می آیم تا جلوی درتان....بین راه همسایه شان را میبینیم... مبینا مامانت رفته خانه ی خاله ات، بیا من هم از همان مسیر میروم...دست من را ول می کند و دست اورامیگیرد....خداحافظی میکنم....این هم بچه ای که هم نسل من بزرگش کرده...نه جایش مشخص است...نه همراهش...نه....بچه هایی که پدرومادر ها ی ما با اصول سخت دهه ی شصت بزرگشان کردند شدند ما....خدا بداد نوه هایمان برسد. • بعضی خانه ها شبیه دژهستند، شکل و شمایلشان را نمی گویم اما نمیدانم چرا وقتی ازدور می بینمشان حس دژبمن می دهند....شاید چون میدانم داخلش چندین خانواده به محوریت پدر بزرگ به همان سبک سنتی زندگی می کنند.همه چیز برمحور اوست. یک جور دستور مآبی. همه چیز سر جایش است. حتی سرویس بهداشتی رفتن اعضای خانه.چند روز پیش پدربزرگشان مرد. دیوارهای دژ پراست از پارچه های مشکی تسلیت. احتمالا پسر بزرگ، جایش را بگیرد. دیروز ازدست بنده ها یات دوباره کفری شده بودم...حرصم گرفته بود...پیرمرد بیشتراز 60 سال دارد، ازوقتی پدرم خودش را شناخته است ، کارش دور گشتن در خیابان ها و روزنامه فروختن است،کمی شیرین عقل است،از وقتی خودم راشناختم میگشت،بازنش،زنش هم عادی نبود،شیرین عقلی وبیماری عصبی وجسمی را در هاون ذهنتان بکوبید،دوتا بچه هم کنارشان یا به شعاع مشخصشان آویزانشان بودند،بچه هاهم اوضاع عقلیشان چندان مساعد نبود،مخصوصا بزرگه که.....زنش ازپادرآمد ،ازوقتی خودم را شناختم نحیف بود،زیاد عمر نداشت،خیلی شهررادور گشت،بعدها که پیرمرد را دیدم بازهم میگشت با روزنامه هایش، الان چرخ دستی هم داشت،تنها بود،میگفتند بچه هایش را بهزیستی برده است،دیروز بعداز مدتها دوباره دیدمش،زنی کنارش بود و بچه ای دوسه ساله را دنبال خودش می کشید، دور می گشتند،نگاهشان کردم ،پیرمرد هنوز شیرین عقل بود،زنه هم حال درستی نداشت،مثل زن قبلی اش مریض نبود اما عادی نبود وبچه!!!!!!!تنها کلمه ای که دارم وحشتناک است،وحشتناک بود،نگاهش، دهانش،چشمانش، صورتش، خدای من !!!دندانهایم روی لب هایم چفت شدند تا دهانم جیغ نزند،پاهایم دنبالم نیامدند،دو دوتای ذهنم به خودش چیزهایی را امیدواری میداد که صدای گفتگوی دونفر ناامیدش کرد.....زن جدیدشه؟(تزه آروادی دی؟)آره.بچه مال زنه است؟(اوشاق آروادین دی؟)نه،مال هردوتاشونه، زنه یه بچه داشته عقب مانده بوده،بهزیستی بردتش.(یوخ بابا،ایکی سینین دی.آروادون بی عقب مانده اوشاقی واریمیش،بهزیستیده)...دیگر نمیخاستم بشنوم،دوست داشتم گوش هایم رابگیرم و تاآخر دنیا بدوم...آخه تو،توکه اون بالایی...سعی میکنم بفهممت،آگاه شوم برهرچه میگویی حکمت است و من میگویم قبول...توکه به خیلی ها نمیدهی،توکه آرزوی خیلی ها را به وجود یک بچه بند میکتی،توکه....همه حکمتت باشد تااینجایش قبول اما..خدایا خب به اینها هم نده ،حالا که بنده هایت نمیفهمند خب خودت نده،به اینها هم نده...آخر مگر بچه تلخ میشود،آخر مگه بچه..............وحشتناک می شود....خودت نده،بیا حکمتت را به اینها هم بده.خودت یه کاریش بکن....خودت که دیدی ،وقت برگشتن ...مرده تکیه داده بود به دیوار و با دندان های یک درمیانش پوست میوه ای را میکند،زن دور میوه های خراب میوه فروشی چمباتمه زده بودند و بانهایت ولع ،بادودست هرچه داخل جعبه بود را داخل دهانشان می چپاندند،یکی بیسکویتی داد بود دست بچه،دیدی که ...خودت که دیدی،آن لحظه که چشمان من و کودک بهم رسیدند را دیدی؟!نفسم گرفت...تند قدم برداشتم.حتی برنگشتم اززنی که بهش تنه زده بودم معذرت بخواهم...خودت یه کاریش بکن اندازه ی تمام عمرم ترسیده ام..... تجربه ی هرچیزی را فکر میکردم داشته باشم جزاین....وحشتناک بود....مردم، زیاد هم خدا را فراموش نکرده اند...هنوز میان ادمها می شود محبت را یافت.... اینها واژه هایی بود که شنیدم ولمس کردم.....
صفحاتی دربالا می بینید ، برای دوران خیلی پیش است...نوجوانی، قصه ای و کتابی که چاپ شد و تا مدتها باعث شور16 سالگی اش بود....دربخشی از قصه از مردمی می گوید که وحشت و تلخی زمین لرزه را دیده اندواما خودش،همه ی آن متن را فقط از روی تجربه ی خواندن نوشته بود .... تاحس نکنی،تا مزه اش نرود در جانت ،تلخی اش را نمیفهمی...جلوی لپ تاب نشسته ام،حتی یادم نمی آید به چه فکر میکردم.،زمین می لرزد،زمان می لرزد...کتابها..اول باورم نمیشود...بعدکه تازه از شوکش در می آیم،می دوم،پله ها،نرده ها، طبقه ی پایین،مادرم ،برادرم،خواهرم ..............زمین می ایستداما زمان نه........اکنون پدرم!!!!کجاست؟؟؟؟این تکنولوژی لعنتی در بدترین زمان پاسخ نمی دهد، در وقتی که......... پدر می رسد،نگران ماست ،خیالش که راحت ی شود،پس لرزه، داد می زند نترسید...........پس لرزه ها .....چند شب است بیرونیم .....شایعات،واقعیت هایی که شایعه می شوند،شایعاتی که شاید واقعیتند...شاید اگردوباره آن متن بالا رابنویسم خیلی فرق کند، من آن بخش اتفاق را دیده ام که به خیر گذشته اماروی دیگر سکه اش چندان به خیر نیست..... ماشین هایی که از روستاها خبر می آورند،ناله ای دیگر می سرایند....مردان چمباتمه زده پشت وانت هایی که پراست از تل آدمها،حکایتی دیگر دارند...اینجا خانه ها کمی لرزیده اند و دل ها خیلی اماآنجا...کمی دورتر از شهر من...درروستایی همه مرده اند و فقط چهارنفر زنده اند،عجب صبری دارد نسل آ دمی....نمیدانم چرا دستی که آجرهای شهرمان راچیده ،کمی آنطرفتر نرفته است....می گویند مادری با بچه ی داخل شکمش را بعد یک روز از زیرآوار درآورده اند،امروز هردوسالمند،پس خدا هنوز ازانسان نا امید نشده است.... دیروز جلوی هلال احمر مردی می گفت پایش شکسته و می خواست جناب معاون وزیرراببیند، باخودم گفتم حتما کارش ازآن مردی که سرش را پایین انداخت ورفت وخانه اش زیرآوار مانده بود وچادر میخواست واجب تر است،پسرکش گفت:چادر نمی دهند ومرد دستش را کشید و گفت نوبت بما نمی رسد، یه کاریش می کنیم ، هواگرم است،جانتان سلامت... دیروز سرشام یکی داد زد سد شکسته است ، سیل دارد می رسد به شهر،آشوبی شد و خوابید و من بنظرم آمد نباید چوپان دروغ گو را در کتاب دوم میگذاشتند وپطرس را درکتاب چهارم،شاید یکی فقط تا کلاس سوم خوانده باشد و به درس پطرس نرسیده باشد.....امروز توانستم داخل خانه مان بروم، قد روز اول دیگر از دیوارهایش نمیترسم،میدانم فراموشم می شود و دوباره به اتاقم برمیگردم، مردان پشت وانت دوباره پدر می شوند، آن مرد برای پسرکش دوباره خانه می سازد،.........زندگی ادامه دارد اما چشم خویشتنی که با آن دیدم که جانم میرود، برایم تجربه ی بزرگی می شود. آقای خواننده برای شما مینویسم بی هیچ قصدی ... نه برای قضاوت...نه برای تشویق...نه برای تنبیه که بمن ربطی ندارد....تکلیفم با دینم مشخص است که اصلا نمیخواهم بگویم به کسی جسارتی کرده ای....خودت میدانی ودلت واعتقادت....آنقدر حفظیاتم خوب بوده که یادم مانده باشد در احکام دینی معنی مباح چیست اما بازهم فرقی نمیکند وقتی قرار است میان انسان بودن و خون یک انسان دیگر رابه گردن گرفتن گزینه ی مشخصم انسان بودن باشد....فکرهم نکن یک طرفه به قاضی رفته ام که نه....اول خبر ارتدادت راشنیدم و حقی به کسی ندادم بعد صدا وتصویرت رادیدم وحق را به تو دادم ، قانعم کرده بودی تا وقتی که ترانه ات راشنیدم....دلم برایمان سوخت....مان.... مان یعنی من وتو...من وتو یعنی انسان...دلم برای واژه ها هم سوخت ، حتی واژه های قبح شعر وترانه ات ...متخصص شعرو ترانه نیستم اما انقدر معنی میدانم که بدانم....می دانی اعتراض کردن با زشت حرف زدن فرق دارد.... اعتراض کن اما قبح واژه ها را نشکن....حرف دلت رابزن اما قبیح نباش....کاری ندارم مخاطب حرفهایت همانی است که می گویند که اگر نیست که نیست واگر باشد بخودت مربوط است و دلت ونه هیچ کسی....می خواهم کودکی را ببینی که ترانه ات را همانند شعرهای دفتر مهدکودکش حفظ می کند... می خواهم نوجوانی را ببینی که چون شنیده ترانه ات جنجالی است ، چون با دنیا واطرافش وکلا همه مشکل دارد ترانه ات شده نقل همه ی بحث هایش....می خواهم صدای پخش ماشینی رابشنوی که جوانی در جامعه بالا برده است وترانه ی تو ازآن بیرون می آید.... می خواهم لب گزیدن مادر وپدری راببینی که در سرعتی که نسل جدیدش در جسارت بر اوگرفته اند مانده اند وبخاطر همان او هیچ نمی گوید...می دانی هیچ کس یادش نرفته بعد ازآنکه سیب راگاز زدیم تازه فهمیدیم لختیم....فهمیدیم جنس تو با گلشیفته فرق دارد اما گاهی لازم نیست هر واژه ای از چهاردیواری خانه بیرون آید...گاهی باید حتی حرمت قبح واژه ها را هم نگه داشت ، باید چادر روی سرشان کشید که هر نامحرمی محرم نشود....نه برای اعتراض نوشتم... نه برای...حتی شاید هرگز خوانده نشوند....فقط...من...دلم... با ذوق همان 5 سالگی مثل همان وقت هایی که انقدر بزرگ نشده بودم تا دم درهم بدون والدینم بروم ، زل زده بودم به تشت ماهی ها...عادت عجیبی است ، وقتی همه ی ماهی ها زیاد فرقی باهم ندارند و وقتی هم که ماهی شناس نیستم و وقتی می دانم بیشترشان تا 13 بدر دوام نمی آورند اما هنوز چشمانم میگردد در چرخش ماهی ها...به عادت قدیم از همان موقع که من یادم نمی آید ومادرم رسم خانه مان کرده باید سه تا ماهی انتخاب کنم نه بیشتر ونه کمتر...انگار از تک تکشان میپرسم کدامتان بیشتر عمر میکنند... می گویم سه تا میبرم... می گوید هزارتومان ، می گویم الان گفتید 5 تا هزار تومان می گوید آن تشت فرق می کند وهمزمان شاگردش از تشت کناری با ملاقه می ریزد داخل تشتی که فرق دارد...دوباره داخل تشتی که فرق دارد می چرخیم... _بیا ... یکی دیگه ...تو روخدا...(بیر آیری سین..سن الله ) _نداریم.... بابات پولش تموم شده دیگه ( یوخوموزدی ....بابانیندای پولو قوتولوب ) همین مکالمه ی کوتاه و التماس های ریز ریز کافی است تا من و چرخش ماهی ها بایستیم ، نگاهشان نکنیم اما زیر نظرشان بگیریم ، مردی شبیه بابای علی بچه های آسمان دورتر ایستاده باکلی خرت وپرت در دستش، اصلا سمت زن وبچه اش نگاه نمی کند احتمالا نمیخاهد التماسهای چشمان کودکش را ببیند ، جرقه ای میزند....ماهی ها می چرخند....میگویم آقا ازاون تشتی که فرق ندارد 5 تا بدهید اما دوتا روتو یه نایلون بذارین وبدین به اون بچه ، سه تا رو تویه نایلون دیگه بدین به خودم....مردنگاهم میکند....دوتا می دهد دست بچه...بچه با شادی طرف پدرش می دود،مادر نگاه پر از تشکرش را می ریزد روی فروشنده و می گوید آقا چهارتا براش گرفتیم مردن ( دورد دانا آلمیشیخ ، اولوب لر) مرد می گوید بچه است دیگه....زن می رود سمت مردش واین بار مرد شبیه بابای علی با نگاه پر تشکرش از فروشنده استقبال میکند ، می روند... مرد دست می برد ازآن تشتی که فرق دارد سه تا به من میدهد....می گویم آقا اون تشت فرق داره...میگوید همچین فرقی هم ندارند...توی راه خانه ماهی ها با روشنی ، من ، گل ، آب سهراب در ذهن من می چرخیم....مانده ام در حساب کتابت...هیچ ندارم بگویم....کمک کن تا بفهمم.
یکبار ده دوازده سالم بود قصه ای درمورد دعوای خانوادگی وطلاق نوشتم ، توی یه مسابقه برنده شد،قراربود ویرایشش کنم ودوباره برایشان بفرستم پدر وقتی خواند گفت خیلی قابل باور نوشته ای تهش این توضیح را بنویس البته من هیچ کدام ازاین شرایط را تجربه نکرده ام ، یکبارهم قصه ای درمورد مرگ مادر نوشته بودم که یکی از معلم ها بعد از مدتی من را کنار کشید وگفت مادرت فوت شده؟! همه ی این مقدمه رانوشتم تا بگویم متنی که درادامه آورده میشود هیچ ربطی بمن و اطرافیانم ندارد ، حتی تجربه ی یکی از حروفش راهم نداشته ام فقط یک فیلم باعث شد این متن رابنویسم یک فیلم بود ، بی هیچ دلیل ومنظوری ، بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی فقط ازروی دغدغه های کافه چی نوشتم. من یک کودک اسمشو نبر هستم_داستان های هری پاترواگه خونده باشین با ترجمه ویدا اسلامیه توش به لرد تاریکیها میگن اسمشو نبر_ میدانید چرا؟!چون اصلا وجود ندارم ، من انکار میشوم..من هرگزحق ندارم بدنیا بیایم یعنی نمیتوانم...هیچ کس بلد نیست من را بدنیا بیاورند..حتی درفیلمهاهم من نیستم ،برای بودن من همیشه روابط بین زن ومرد باید تعریف شده باشد،حتی فیلم هاراآنقدر میپیچانن شاید کسی نفهمد خود فیلم چه شده اما همه می فهمند که من امکان ندارد بدنیا بیایم...من یک کودک نامشروع هستم.شاید نا خواسته ، شاید ازروی هوس ، شاید از روی عشق ، شاید...نمیدانم اما من هم بدنیا میایم...شاید درآینده آدم بدی شوم ، شایدناهنجارشوم شاید تهدیدی برای کودکانتان باشم ،حتی میتوانم هزار کوفت وزهرمار دیگرهم بشوم اما باور کنید من هم وقتی بدنیا میایم پاکم عین همه ی کودکان ،شاید لکه ی ننگی بر صورت مادرم باشم با پدری معلوم ونامعلوم ،اما نه من خواسته ام بدنیا بیایم نه خواسته ام لکه باشم یا....حتی نمیخاهم آدم بده ی قصه هاشوم اما من هم دعوت میشوم عین همه ی کودکانی که بدنیا می آیند ،بدون دعوت نامه ، بی پدر یا باپدر فقط رابطه ی بین پدر ومادرم....مشکل همین است ومن واقعا نمیدانم مقصر کیست؟حتمامن مقصرم که بدنیا می آیم ، اماعین همه ی کودکانی که بدنیا می آیند من هم شاید بتوانم نشان دهم که ` خدا هنوز از انسان ناامید نشده است.`* *جمله ای از رابیندرانات تاگور _عکس یه عکس اینترنتیه نمیدونم عکاسش یا سوژش کین؟! پریروز آخرین امتحانم رادادم ،دیروز دانشگاه کارداشتم، صبح که رفتم یکی از مسئولان محترم نبودند وفکرنکنید این یک مورد طبیعی بود، نه! مگر میشود توبروی داشگاه علاف یکی شوی،نه! امکان ندارد ، دیروز استثنا بود!!!!!!!!! البته اسثنا یی یا عقب ماندگی این اتفاق بحث متنم نیست ، وراجیهای همیشگی ام درمقدمه است. نشستم روی یکی از صندلیهای که کنارهم به سبک امتحانات چیده بودند وخیره شدم به تمام صندلی های خالی که خیره شده بودند به من ، دلم گرفت! باخودم فکرکردم دیروز آخرین باری بود که احتمالا سر جلسه ی امتحان دانشگاهی نشستم ومن چه بی تفاوت از دیروز رد شدم....همیشه اولین ها خاطره اند ، همیشه میگوییم....اولین باری که دیدمت ،اولین باری که شنیدمت ، اولین باری که ....اما....میدانید تنها یکبار یاد اخرین بار می افتیم....وقتی کسی میمیرد...می نشیم ومیگوییم...آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه......من اخرین بار....گریه...اشک....اما دیگر...کاش یادمان نرود شاید این بار آخرین بار است....تنها دیدارها را نمی گویم...شاید فردا صبح بیدارشوم وبه خاطر یک اتفا ق استثنایی دیگر نبینم...شاید باید بدانم امشب آخرین بار وقتی درتاریکی اتاقم چشم روی هم میگذارم آخرین بار دیدنم باشد...شاید باید موقع شب بخیرهایم بیشتر کش بدهم تا بیشتر یادم بماند اخرین بار...شاید باید حرفهایم را زودتر بگویم شاید آخرین بار است....بقول یکی دوستتت دارم هایت را خرج کن....شما یادتان نرود آخرین امتحانتان....ما که یادمان رفت ،پشت میز نشستنهایی که شاید دیگر تکرارنشود اما آخرین بارهایتان ... شاید این لحظه آخرین باراست...باورکنید اصلا ترسناک نیست...شیرین تر هم میشو چون از آخرین گاز زدن سیب لذت میبرید ومزه اش درتمام وجودتان پخش میشود...شاید این آخرین متنم باشد شاید اما شماآخرین باری نباشد که زنگ کافه را زده اید...کافه چی همیشه منتظراست.
Design By : Pichak |